روزشو هیچ وقت فراموش نمی کنم

روزشو هیچ وقت فراموش نمی کنم: 5 مهر 1365


چند روزی میشه که اومدیم خونه ی احمدآقا اینا، از صاب‌خونه‌ی جدید و زنش یکمی می ترسم. مرتب راه پله ها رو تمیز می کنم، کفش ها رو هم مرتب!

علی سه سالشه و رضا یکسال و نیمه. با مهین خانم قرار گذاشتیم بریم دروازه شیراز.

{دروازه شیراز یه میدونه و یه استخر وسطش با چندتا نیمکت}. می شینیم روی نیمکتها و سخنرانی من آغاز می شه: " من خیلی به بچه هام میرسم، روزی 7-8 ساعت براشون کتاب می خونم که شعرهارو حفظ کنن. به نظافت خونه خیلی اهمیت می دم و توالتو با بتادین می شورم و ..."
رضا رو بغل کردم و سخنرانی می کنم، یه بچه ای افتاده تو استخر! رو به مهین خانم می
گم : "این مادر مرده ای که افتاده تو استخر، ننه اش کجاس؟ "
یه سرباز می ره تو استخر و بچه رو میاره بیرون.
"علی افتاده تو استخر"
هول می شم! رضا رو میذارم رو نیمکت و می دوم طرف استخر…
... از خجالت دارم آب می شم. دگمه های مانتومو باز می کنم و علی رو که خیس شده توی مانتوم جا می دم و می دوم طرف خونه!!!
رضا رو جا گذاشتم! مهین خانوم اینا میارنش.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 23:43

یادش بخیر بچگیا ، شیطونیا ، تموم پنهون کاریا

بازی گرکم به هوا ، کباب کباب ، تموم اسباب بازیا

لوس شدنا ، خندیدنا ، دوس داشتنی های راستکی

عیدی گرفتن از همه ، پول تو جیبی ، بستنیای آبکی

راستی عجب عالمی بود ، پر بودیم از فصل بهار

دنیا رو رنگی میدیدیم ، قشنگو پر نقشو نگار

دنیای خوبی بود ولی ، حیف که تموم شد و گذشت

مثل یه موج از سرمون ، گذشتو دیگه برنگشت

حالا دیگه قد کشیدیم ، پر شدیم از رنگو ریا

غرق شدیم تو عالم ، زرنگیا ، دورنگیا

کاشکی میشد ما آدما ، بچه میموندیم تا ابد

دل میدادیم به چنتا گل ،یا چنتا سیب تو یه سبد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد