بارون


بارون که می زد هر جا که بودم خودمو می رسوندم به کوچه. یه قول وقرار ناگفته بین بچه های کوچه افشار بود. کم کم زیاد می شدیم. دستامونو به هم زنجیر می کردیم و می خوندیم: بارون میاد شر شر. پشت خونه هاجر. هاجر عروسی داره، دمب خروسی داره، به هوا می پریدیم و بدون اینکه بدونیم سهراب نامی گفته: "زیر باران باید رفت." چشمامونو می شستیم. بارون برامون خوشحالی می آورد. برای مامان اما باعث نگرانی بود. مبادا سقف اتاق بالایی نم بده. عاشق صدای بارون که از ناودونا می زد بیرون بودم. خیس خیس که می شدم، می رفتم خونه. مامان می گفت: موش آب کشیده شدی دختر. دعوام نمی کرد. می دونست عاشق بارون و لباسامو عوض می کردم و کنار بخاری علا الدین چمباتمه می زدم و موهامو روی بخاری خشک می کردم وزهرا خانم یه استکان چای داغ برام می ریخت. دلم برای اون جور رفتن زیر بارون تنگ شده. دلم برای مامانم هم خیلی تنگ شده. به نظر شما چکار کنم ؟