دیفتیری

باد می پیچید تو چادر مادرم....مامانم تند راه می رفت و من سرما رو حس می کردم. صبح هر چی مامانم صدام کرد: انسی پاشو ! مدرسه ت دیر شد. حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم. وقتی که دیگه مامان لحافو از روم کشید و چشمم بهش افتاد. به زحمت آب دهنمو قورت دادم و به گلوم اشاره کردم. نمی دونم کی نفرینم کرده بود.  دور از جون شما حناق گرفته بودم. مامان به زحمت دهنم رو نیمه باز کرد و آهی کشید. یه ساعت بعد منو رو کولش انداخته بود و می برد بیمارستان لولاگر. تمام مسیر رو هم پیاده می رفت. دکتر آزاده که گلوم رو دید، گفت: دیفتیریه. چاره ای هم نداره، چرا واکسنشو نزدی؟ مامان خبر نداشت! روزی که تو مدرسه واکسن می زدن من توی توالت مدرسه قایم شده بودم. دکتر گفت که باید بهش سرم دیفتیری تزریق کنیم. اونقدر آمپول بهــــــم زدن که نیمـــــه بیهوش بودم. غروب شده بود که تو بـــغل مامانم برگشتیم خونه، همینقدر یادمه که بابام به مامان گفت: "زهــــــــــرا جان تو که انسی رو بردی دکتر منم همش دعا کردم"

سه مــــــــاه تو اتاق بالا تنها بودم. یادمه مامان کرسی رو تو اتاق بالا گذاشت و فقط خودش بود که به من سر می زد.

تنها خاطره ای که دارم اینه که یه روز که فکر می کنم عید بود مینا و مینو رو دیدم که از پنجره ی اتاق بالا برام دست تکون دادن، نمی دونم اونا هم یادشون هست یا نه.

بهمن ماه مریض شدم و اردیبهشت دوباره به کلاس برگشتم. روزی که برگشتم، خانم رشیدی - معلم کلاس دوم دبستانم- چند تا دیکته داد که صحیح کنم. یکی از قشنگترین روزهای زندگیم بود.