من عاشق و دیوانه این دخترم


نمیدونم از کی این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم که چون دختر ندارم،موجود سعادتمندی نیستم....دوتا پسر شیطون داشتم که برای شلوغ کردن کل فامیل کافی بودن!!!دلو به دریا زدم....بی ادبی نباشه...آقا کریم رو گول زدم....تا چهار ماه بعد از بارداری حتی به کریم هم نگفته بودم که باردارم...وقتی اولین تکونهای دخترم شروع شد...زندگی برام رنگ دیگه ای گرفت....آرومتر از پسرا لگد میزد و همش یه گوشه ای نزدیک قلبم آروم می گرفت.....برای همین ایمان داشتم که دختره!!!!اسمش رو هم انتخاب کرده بودم"کتایون"...کلی هم دفتر برای مدرسه رفتنش جلد کرده بودم...براش پیرهن دخترونه هم دوخته بودم...
دوران بارداری هر سه تا بچه هام از شیرین ترین دوران عمرم بوده...این یکی که دیگه همش عشق بود وشور.................
نهم اسفند 1368،دیکته علی رو گفتم و روانه مدرسه کردمش....به رضا گفتم که مواظب مامان بزرگ باشه تا من برم براش یه خواهر کوچولو بیارم...رضا هنوز امید داشت که شاید داداش باشه و تیم فوتبال تشکیل بدن!!!!با کریم پیاده راه افتادیم طرف بیمارستان شریعتی....کریم سخت مریض بود....رفتم تو بخش و کریم برگشت خونه....وقتی دخترم به دنیا اومد....فقط پرسیدم: دختره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دکتر گفت:بله یه دختر سالم!!!!!!!!!!!!!!!! دنیا مال من بود...بعد از نیم ساعت دخترم رو تو آغوش داشتم....خودم تا فردا صبح ازش مراقبت کردم...شستمش...شیر دادم بهش....بوش کردم و تا صبح گریه کردم!!!!!!!!!!!!!!ا اتاق ما شش تخته بود...پنج تامون دختر دار شده بودیم و یکی بعد از چهار تا دختر،صاحب پسر شده بود!!!!حاکم اتاق بود!!!!حس افتخار و برتری بر ما دختر زایان،تمام وجودش رو فرا گرفته بود ....وقتی گریه منو میدید،دلداریم می داد و می گفت:بعدی پسر میشه!!!!!!!!!! من خوشحال ترین مادر دنیا بودم....عشق و محبتی که کتایون در زندگی به من داده، بی نظیره!!!!!!!!!!! من عاشق و دیوانه این دخترم !!!!!!!!!!!!!!!!!

اندر حکایت آن دوران

وقتی بچه بودم تیر به نظرم بهترین ماه سال بود. شروع تعطیلات تابستونی. بستنی یخی. پرسه تو کوچه. بازیهای گانیه، قایم موشک.عمو زنجیر باف.خرپلیس. الک دولک. هفت سنگ. فرار از خواب بعد از ظهر. آبتنی تو حوض. گوجه سبزو. و ازهمه مهمتر فصل مسافرت به خونه اقوام پدری و مادری. بود. اما از روزی که ازدواج کردم، تنها خاطره شیرین تیر ماه، تولد علی و فروغ بود. پسرم و دختر مسعود داشی. بعد از اختیار کردن تاهل، تیر ماه برام شد یه کابوس! آخه مهلت اجاره خونه تیر ماه تموم میشد! تیر سال 1361.اولین خونه ای که اجاره کردیم، دورود. خیابون صفا. همون موقعی که همه از دهات لرستان میومدن تهران، من و کریم برای شروع زندگی مشترک عازم دورود شدیم! کریم که دیگه از نقاشی ساختمون خسته شده بود و دنبال یه شغل مناسب برای خودش بود، چون تو گزینش آموزش و پرورش رد شده بود، رفت شرکت"کیسون". همون شرکتی که حالا اسمش شده"کیسوم". یه هفته بعد از ازدواج رفت دورود و دل من بدبخت رو هم با خودش برد. تلفن که نداشتیم. نامه نویسی های من شروع شد. نامه های عاشقانه . پر از سوز و گداز. گله مند از دوری یار....کریم هم معملا تو دو سه خط جواب نامه هامو می داد:ملالی نیست جز دوری شما و منم دوستت دارم و ....ایشالا بزودی خونه میگیرم و....آقا امیر دوست کریم که خونشون تلفن داشتن،پیشنهاد کرد که هفته ای یه روز برم خونه اونا و در همون ساعت هم کریم بره مخابرات دورود و تلفن کنه خونه اونا........منم که ذوق زده شده بودم،به دیده منت پیشنهادرو قاپیدم.. خدا بیامرز مادر نازنین امیر رو...هاجر خانم نام داشت و خیلی مهربون بود...تا کریم زنگ بزنه،مشغول گپ زدن با هاجر خانم و خواهرای امیر می شدم... فقط خواجه حافظ شیرازی آلبوم عکس عروسی منو کریم رو ندیده بود...به ترتیب دست همه می چرخید!!!!چکار کنم عاشق شده بودم بدجوری....اواخر خرداد بود که کریم خبر اجاره خونه رو به من داد...از تیر ماه...سه چار تیکه به اصطلاح جهاز م رو صد دفعه وارسی می کردم....بالاخره،چشمم به جمال یار روشن شد....فکر می کردم،منو کریم که ماه عسل نرفتیم....این سفر لااقل "ماه شیره" میشه برامون....زهی خیال باطل....مامان کریم هم همسفرمون شده بود...ماه عسل به دورود مالیده بود. ...هر ترفندی زدم که کریم مادرش رو از اومدن به دورود منصرف کنه،افاقه نکرد!!!گفتم هوا گرمه...مامانت آسم داره...خسته میشه....بذار ما خونه رو آماده کنیم بعد بیاد....اثر نداشت که نداشت...اصن این آقا کریم گربه رودو فرسخی حجله کشته بود....از همون روز فهمیدم که در جرو بحث های احتمالی آتی بین مادر شوهر و عروس ،اصن نباید به کریم امیدوار باشم! باید رو صداقت و زبون خودم حساب کنم!!کاشکی یه ذره عقل داشتم...اگه خوب فکر میکردم،میفهمیدم که بابا آخه ماه عسلی که با اتوبوس تی بی تی،از ترمینال جنوب از مسیر سه راه سلفچگان و دلیجان و مورچه خورت بگذره و آخرش به دورود ختم بشه....آخه حالا تنها هم که باشی؛اسمش ماه عسله یا مسافرت با اعمال شاقه؟؟خوب مامانش هم بیاد!!ولی اون موقع که پنجاه ساله نبودم،این طوری فکر کنم....تازه مامانش به افروز دختر برادر کریم هم قول داده بود که اونو میخواد به سفر ببره!!!کارد می زدن خونم در نمیومد....جوون بودم دیگه...می خواستم آقا کریم فقط مال خودم باشه!!!!!!!!! زرشششششششششک!!اآقا مون از روز اول بهم فهموند که هر کسی،جایگاه خودشو داره...روز حرکت رسید...کامیون رو بار زدن!!!!!!!!بار که چه عرض کنم؟؟؟؟؟؟؟دوتا کارتون کتاب...یه کارتون چینی....دو کارتون خرت و پرت...دودست لحاف و تشک...کتابخونه فلزی...یه یخچال دست دوم....یه گاز سه شعله جواهریان....چهار پنج تا قابلمه روحی...زردچوبه...فلفل و.... تقریبا سه جهارم کامیون خالی بود....با یه وانت هم میشد جمع و جورش کرد!!!!!!!!!کامیون حرکت کرد....موقع خداحافظی با مادرم حتی یه قطره اشک هم نریختم.....نمی دونم چون عصبانی بودم یا چون بالاخره می خواستم با کریم زیز یه سقف زندگی کنم؟ رفتیم ترمینال ....شانس من بدبخت،صندلی های دو نفره هم پر بود و چهار تایی باید روی صندلی های ردیف آخر....همگی ور دل هم می نشستیم!!!حتی نمی تونستیم دست همو بگیریم!!!بخشکی شانس!!!!!!!!به بیرون نگاه می کردم،برهوت...به همسفرا نگاه میکردم...حرص....هوا هنوز روشن بود که به بروجرد رسیدیم و با مینی بوس عازم دورود شدیم. داداش رسول، عزیز دلم با کامیون زودتر از ما رسیده بود....بارو خالی کرده بودن...خونه سه خوابه بود با یه هال و آشپز خونه و یه موال کوچک که به سختی میشد توش بشینی و قضای حاجت کنی!!!انگار زمین مکه بوده!!شروع کردیم به تمیز کردن خونه....کریم که دید من زیاد سرحال نیستم،پیشنهاد کرد بریم یه گشتی تو شانزه لیزه بزنیم!!منظور تنها خیابون دورود بود که توش سه چار تا مغازه داشت و منوچهری نام داشت...برای اولین بار با فرنگیس و سیاووش،فولی و مجتبی همون روز آشنا شدم...آشنایی و دوستی که تا امروز ادامه داره و خیلی دوسشون دارم...همون روز رفتیم دو تکه موکت شش متری هم خریدیم...دوتا فرش هم داشتیم...فکر کنم تو کمتر از یه ساعت خونه روبراه شد!!آشپزخونه کابینت نداشت...کتابخونه رو کردیم کابینت.. مهمونام دو سه روزی بودن و بعد برگشتن تهران....عجیب بود....اصن دلتنگ هیچکس نشده بودم...کریم صبح زود میرفت سر کار...منم تا لنگ ظهر می خوابیدم...کتاب می خوندم...نزدیکای اومدن کریم ،می رفتم نزدیک گندمزاری که پشت خونه بود....کریم با یه دسته گندم می اومد و من میدویدم طرفش....گاهی یه بوسه ای ردوبدل میشد...دست همو می گرفتیم و می اومدیم خونه...آشپزی بلد نبودم...کریم آشپزی میکرد ومنم ازش یاد میگرفتم!!!اسم زن صاحبخونه خانوم کوچیک بود...چهار تا پسر قد و نیم قد داشت...یه دختر هم به نام لیلا داشت که شیر خوره بود...باردار هم بود!!!!خب ملاحظه فرمودید که من یه همچین الگویی برای تنظیم خانواده در دسترس داشتم،تازه شوهرش هم بنا بود واراک کار میکرد!!!!!!!!!!!به تنها چیزی که فکر نمی کردم،تعطیلی دانشگاه بود و بلا تکلیفی آینده ام!!!! دروغ چرا؟تا قبر آآآ...هیچ هدفی نداشتم....کریم هم همینطور...اصن نمی فهمیدم که زندگی مشترک...یعنی کار مشترک...تلاش مشترک... مرداد ماه بود که سخت مریض شدم و اومدم تهران...داداش شعیبم شبونه منو برد بیمارستان و فردا عمل شدم. بعد از دوروز تو تخت خوابیده بودم که چشمم به کریم و محسن افتاد. انگار دنیا رو به من داده بودن...آخه مامانم هم مسافرت بود و من تنهای تنها بودم....یادمه برای اولین بار هوس سیگار کردم... محسن هم یه سیگار آتیش کرد. به سرفه افتادم. ولی ......

بهم مزه کرد.............

!!!!

 

 

روز اولی که علی رفت مدرسه

روز اولی که علی رفت مدرسه،تا ساعت دوازده که زنگشون بخوره،دل تو دلم نبود...یاد اولین روز مدرسه خودم افتاده بودم...گریه می کردم و مامانم رو می خواستم...مدیر مدرسه مون خانم جهان پناه یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم،از همونا که بالای سر آدم ستاره درست میشه بلافاصله گریه ام قطع شد... از ساعت یازده رضای بیچاره رو زابراه کردم وجلوی در مدرسه ایستاده بودیم......زنگشون که خورد،تقریبا همه بچه ها اومده بودن که سرو کله علی پیداشد... بعد از اینکه بوسیدمش،محتویات کیفش رو بررسی کردم...لوحه داده بودن...نه!!مرتب و صاف و صوف نوشته بود و یه هزار آفرین هم گرفته بود! خوب برای روز اول خوب بود...دیگه کار علی بیچاره ساخته شده بود...بالای سرش می نشستم...پاک کن به دست...اینجا کجه ...اینجا خیلی راسته... اون طفلک هم مظلوم بود و هیچی نمی گفت...البته بعدها رضا تلافیشو سرم در آورد...وقتی رضا هم سال بعدش مدرسه ای شد،اصرار می کرد که من بجای تو ظرفا رو میشورم،تو هم لوحه های منو بنویس....منم قبول می کردم...یه همچین آدمی بودم من! توهمین میون کتایون هم به دنیا اومده بود...به دست اون طفل بیچاره هم قبل از عروسک،ماژیک داده بودم! خلاصه بگم....فکر میکردم،ریاضی دانان جدیدی رو می خوام تحویل این دنیا بدم،شاید هم یکیشون ابن سینا آز آب دراومد...تازه کتایون هم می تونست جای خالی مادام کوری رو پر کنه! یکی از دلمشغولی های بزرگ این مقطع از زندگیم رو کاغذ کادو تشکیل می داد....می رفتم نون بخرم...کاغذ کادو می خریدم...می رفتم میوه بخرم...کاغذ کادو می خریدم...بچه ها رو میبردم دکتر،حواسم به کاغذ کادو بود...کلکسیون کاغذ کادو،مدادسیاه،مداد قرمز و پاک کن راه انداخته بودم...اصن یه وضی...رضا که رفت مدرسه...بهانه هاش شروع شد...می گفت:خانوممون پیره،من معلم جوون می خوام{لابد اون موقع ها هم دلش می خواست مونیکا بلوچی معلمشون باشه!}...هفته هایی که صبحی بود...آسمش عود می کرد...می گفت: نمی تونم نفس بکشم...بعد میدیدم مشغول بازی با کتایونه...البته طفلک گناهی نداشت...من برای اینکه افتتاح مطبش یه سال جلو بیفته،شناسنامشو یه سال بزرگتر گرفتم...کاری که همه رو هم تشویق به انجامش می کردم! تازه این بیچاره هارو که اسیر کرده بودم هیچی...دوتا بچه های صاحبخونه مون هم تحت آموزش من قرار گرفته بودن!!دفتر مشق بچه ها شده بود برام کتاب مقدس!اگه یه ذره صفحات کتاب یا دفترشون تا می خورد،واویلا بود...روزی که علی تو مسابقات علمی کلاس سوم تو مدرسه اول شد برام فراموش نشدنی بود...خودم رو مجسم می کردم...صدام می کردن و بهم نشان مادر نمونه رو می دادن...علی می اومد رو سکو و از من قدر دانی می کرد! خوب با حذف علی از دور بعدی، انگار دنیا برام به پایان رسیده بود. یه همچین آدمی بودم من...خودم هم توی امتحان خوشنویسی دوره خوش قبول شدم...دیگه صاحب نظر شده بودم. راجع به خط اساتید بزرگ نظر می دادم!نه من خط فروزنده رو قبول ندارم!!کلهر رو اصول نمی نویسه و ....خب جوون بودم و هزار آرزو درسر داشتم...علی کلاس سوم و رضا کلاس دوم رو که تموم کردن، آقا کریم اعلام کرد که باید برای زندگی بریم تهران{ادامه دارد...}

علی جی

علی  جی که شاگرد مدرسه ای شد، انگار دنیا رو می خواستن به من بدن. خوشحال بودم که نمردم و مدرسه رفتن بچه مو دیدم. کارای ثبت نامش روکه انجام دادم، دو ماه مونده به شروع مدرسه ها،. بردمش سلمونی. رضا رو هم به ناچار بردم. نمی دونم چی شد؟ از سلمونی که اومدیم بیرون موهای علی زیاد فرقی نکرده بود ولی سلمونی موهای رضا رو از ته زده بود. بذارید ماجرا رو از اول بگم. علی جی پنج ساله که بود، با اصرار من و البته موافقت خودش رفت مهد کودک نور. خیابان شریعتی. اصفهان زندگی می کردیم. هم یه فرصتی بود که با جمع آشنا بشه و هم یه ذره از دست دعواهای بچه ها خلاص می شدم. علی که رفت مهد. دغدغه های تحصیلی من شروع شد. تمام حواسم رفت به این که موقع رنگ کردن نقاشی ها از کادر بیرون نزنه. روزی ده بار می پرسیدم: چپ کدوم وره؟ راست کدوم وره؟ کدوم ستاره ها بیشترن؟ کدوم جوجه ها کمترن؟ طفلک مظلوم بود و چیزی نمی گفت. بعد از ظهرا با رضا میرفتیم دنبال علی. رضا نزدیک مهد که میشدیم، دست منو ول می کرد و می گفت: من تو نمیام به هر کلکی بود میبردمش تو حیاط مهد که لااقل گم نشه. آخه من سابقه داربودم. از اون ور خودم هم هفته ای دو روز می رفتم انجمن خوشنویسان. دیگه کارو بارم شده بود یا تمرین خط یا رسالت بزرگ ٍبا سواد کردن بچه ها. خودم که خط تمرین می کردم، علی و رضا هم مشغول خطاطی می شدن. بیچاره کریم،ا زراه که می رسید اول قلمای ما رو می تراشید، بعد خودش هم مشغول خطاطی می شد. خلاصه یه وضی میگم. یه وضی می شنوید. خدا رحمت کنه استاد فضایلی، استاد خط ما بود. آخوند بود ولی آخوند وارسته ای بود و از دوستان سهراب سپهری. گه گاهی با هم درد دل می کردیم. حالا نخواد، اون موقع دوسم داشت و با دبدنم لبخند میزد. منم عاشقش بودم. یه دفعه بهش گفتم: استاد،من اینقدر تمرین کردم که از حفظ این خطا رو نوشتم. تبسمی کرد و گفت: معلومه که از روی سرمشق نگاه نکردید. من خر،ن کته رو نگرفتم و فکر کردم از من تعریف میکنه! خلاصه به هر بدبختی بود، مدرک متوسط رو گرفتم و وارد مرحله خوش شدم. ماه مهر رسید و من با هزار آرزو علی رو به مدرسه بردم (ادامه دارد.)

 

صفیه خانم


صفیه خانم، اصلیتش زنجانی بود. شوهرش رشتی بود.توی یه سلمونی کار می کرد. کوتاه قد و خپل بود.موهای کم پشتی داشت که به اصرار حفظشون می کرد با سبیلای مدل کلارک گیبل. خود صفیه خانم هم تپل بود. موهای بلند کم پشتی داشت که همیشه سفت و محکم با کش می بست و آدم فکر می کرد الانه که همه موهاش کنده شه. یه جورایی زن و شوهر نچسبی بودن. کسی هم تو محل زیاد باهاشون سلام و علیک نداشت. انگار از همه طلبکار بودن. من با دختراش دوست بودم..زهرا و ناهید...با هم همبازی بودیم...ناهید بود که خبر عروسی قریب الوقوع رو به من داد...به مامان که گفتم،واکنشش این بود:به سلامتی ... ایشالا خوشبخت شن...هیچ خبری از دعوت همسایه ها برای عروسی نشد...به مامان گفتم،این صفیه خانم خجالت نمی کشه!!!هیچ کدوم از همسایه هارو برای عروسی نگفته...مامان فقط نیگام می کرد....شب عروسی فرا رسید...مهین خانم همسایه روبرومون یه شلوار قشنگ برام دوخته بود...تا روی زانو تنگ بود و از روی زانو تا پایین چینای ریز می خورد.. لباس مهمونی پوشیدم و کفشامو پا کردم و آماده رفتن به عروسی شدم....زهرا خانم که تا اون موقع فقط نظاره می کرد،گفت:اقر به خیر!!!!!!!!!کجا تشریف میبرید؟ گفتم:خوب معلومه...میرم عروسی!!!!!!عروسی دختر عمه ناهیده....خودش دعوتم کرده....هوا تازه تاریک شده بود که زهرا خانمو راضی کردم یه سر برم عروسی و زود برگردم! وارد راهرو خونه صفیه خانم که شدم. حسابی جا خوردم....کلی کفش تو راهرو بود...باید کفشامو در می آوردم.......می خواستم برگردم ولی صدای ساز و آواز نمی ذاشت....کفشامو در آوردم و رفتم بالا...عروس خانم رو بالای اتاق نشونده بودن.. خیلی شلوغ بود....اصن جای نشستن نبود...چاره ای نبود..از همون اول هم اصن اهل تعارف نبودم...منتظر دعوت به رقصیدن نبودم...به قول بیدختی ها:بی دنگ می رقصیدم....اصن نفهمیدم کی عروسو بردن...یه موقع به خودم اومدم که بجز من همه رفته بودن....از پله ها اومدم پایین...خسته و مونده...توی راهرو...فقط دوتالنگه دمپایی پاره به جا مونده بود....کفشای قشنگم رو ناکام از دست داده بودم. ..مامان که در حیاط رو باز کرد و چشمش به دمپایی ها افتاد...فقط به چشام نگاه کرد،ببینه خیسه یا نه؟؟باور میکنین که گریه نکرده بودم...هیچکس تو خونه بابت از دست دادن کفشام حرفی نزد...هیچکس هم دلداریم نداد...هنوزم که هنوزه باور نمی کنم...اون کفشها هنوزم با منه...

مهر مادری و خانه پدری

مهر مادری و خانه پدری برای من شیرین ترین خواستنی های عمرم بوده. از مهر مادری که بی دریغ بهره مند بودم و سه چهار ساله بودم که پدرم به زحمت یه خونه نقلی که کل مساحتش پنجاه و هفت متر مربع بود رو برامون خرید. روز اثاث کشی رو یادم میاد. مامانم دستمو محکم گرفته بود و باهم از کوچه ندیمی گذر کردیم. خونه شاید کوچیک بود ولی برای من و شاید خواهر و برادرام. به یاد ماندنی ترین خونه عمرمون بوده. راحت ترین خونه ایی که تا حالا توش سر کردم. کوچیک بود ولی با قلبای مهربون و بزرگ پدر و مادرم؛ بیشتر از هر خونه ایی رنگ مهمون رو به خودش دید. دو تا اتاق داشت با یه صندوق خونه. آشپزخونه کوچیک ویه مستراح. اتاق پایین روزها اتاق نشیمن بود و شبها اتاق خواب. پدرم یه دشکچه داشت که بالای اتاق پهن بود و روش می نشست و کتاباش کنارش ولو بود. ناسخ التواریخ. تذکره الاولیا. فیه مافیه. بوستان سعدیو شاهنامه. گاهی هم دوستاش می اومدن وبه نوبت بساط شاهنامه خوونی راه می افتاد. مادرم هم در کمال ادب و مهمون نوازی ازشون با چای پذیرایی می کرد. وقتی مه لقا خانم و منیر خانم هم با شوهراشون می اومدن انگار دنیا رو به مامانم می دادنفوری از تو صندوق جهازش دو تا چادر نماز سفید که گلای ریزی داشتن در می اورد و با احترام چادراشونو می گرفت و تا می کرد و اونا رو می داد تا سرشون کنن.هنوز که هنوزه، چادر نماز مادرم بوی خوش مه لقا خانوم رو میده مهم نبود که ناهار چی باشه مامانم تمام تلاشش رو می کرد. سر سفره اول عشق بود و صفا. وقتی مهمون می اومد، مامان بشقابای چینی شو از صندوق خونه در می اورد. بعد از ناهار گپ می زدن و درد دل.خونه برام عین امنیت و مهر و صفا بود. آزاد آزاد بودیم. عصرای تابستون مامان حیاط رو می شست ویه گلیم تو حیاط پهن می کرد. بابا گاهی به حیاط می اومد؛ انگار همون دشکچه کوچیکش براش کفایت می کرد. اگه یه پرتقال پوست می گرفت. بین همه تقسیم می کرد و خودش برگ آخر رو می خورد. عادتی که الان به داداش مسعودم رسیده. صبح که بابا می رفت اداره و بچه ها می رفتن مدرسه. من با مامان تنها بودم اتاقارو جارو می کردناهار می پخت. رختارو می شست رادیو از اول صبح روشن بود. ساعت ده صبح برنامه خردسالان پخش می شد که من مشتری همیشگیش بودم. مامان بی سرو صدا به امور خونه مشغول بود. زیاد اهل کوچه رفتن نبود، اما حواسش بود که کدوم همسایه سردرد داره تا براش گل گاو زبون و سنبل الطیب دم کنه وببره. دلم خیلی براشون تنگ شده. برای آغوش پر از مهر ومحبتشون دلم برای جا خوش کردن زیر عبای بابام و جادر مامانم تنگ شده. اما واقعیت اینه که دیگه اونارو نمیتونم ببینم این میل به دیدنشون رو باید یه جورایی برای خودم حل کنم. شاید تکه هایی از پدر و مادرم رو باید توی وجود خواهر و برادرام پیدا کنم. باید خوب ببینم. حتما پیدا می کنم.

از کوچیکی عاشق بچه ها بودم

از کوچیکی عاشق بچه ها بودم. تو کوچه مون شوکت خانم و عالیه خانم که دیوار به دیوار هم بودن، باردار بودن. من بیشتر از اونا عحله داشتم. مهدی فروغ خانم همسایه روبروی خونه مون دیگه بزرگ شده بود. شوهر شوکت خانوم گروهبان ارتش بود، با سبیلای نازک و قد متوسط که تلاش می کرد با اخم و قیافه گرفتن بچه های محل ازش بترسن وحساب ببرن، اما من خبر داشتم که از سر کار که میاد خونه، مشغول رخت شستن می شه، آب حوض می کشه و چون زنش خیلی خوشگل بود و از خودش هم خیلی کوچیکتر بود و دایم بهش غر میزد، از زنش مث موش می ترسید. اما عالیه خانوم عزیز دل، که بین او و مادرم مهر و محبتی عمیق وجود داشت از مهاجرای روسیه بود. شوهرش علی بگ نام داشت و صاحب کافه بلبل طلایی بود. دو تا پسر داشت و دو تا دختر. بچه پنجم هم تو راه بود. اولش که اومدن محل ما، یکی دو تا از همسایه ها نق و نوق کردن که این شوهرش عرق فروشه و مامانم تو روشون وایساد و پنبه همشونو زد و گفت ما فکر عاقبت خودمون باشیم و تو کار مردم دخالت نکنیم علی بگ ماه رمضون لب به عرق نمی زد و ماه محرم هم کافه رو تعطیل می کرد. چاق بود با سبیلای رنگ کرده. ظاهرا خشن بود ولی دل مهربونی داشت. شوکت خانوم که یه دختر و پسر دیگه هم داشت، خیلی قرو اطوار داشت و آرزوش بود که یه پسر دیگه داشته باشه تا شوهرش رو بیشتر تو دست بگیره ولی عالیه خانوم همیشه دلش می خواس که بچه ش سالم باشه. عالیه خانم و شوکت خانم به فاصله چند روز صاحب فرزندان جدید شدن. شوکت خانم صاحب یه دختر تپل مامانی شد و عالیه خانم عزیز هم پسردار شد. سر من از همه شلوغتر بود!  به شوکت خانم سر می زدم. بیشتر خونه عالیه خانم بودم. عاشق هنگامه دختر تپل و با نمک شوکت خانم شده بودم. داریوش پسر عالیه خانم همش خواب بود. بعد از شش ماهگی داریوش بود که متوجه شدن، یه نقص مادرزادی داره و بقول اون روزی ها، عقب افتاده س. من هردوتاشونو دوس داشتم. بچه ها یه ساله بودن که هر دو خانواده از محل رفتن. عالیه خانوم عزیز زود از دنیا رفت. اندوه ناشی از مریضی پسرش و سختی های زندگی کار خودشو کرد. چند سال بعد هم پسرش مرد. به طور اتفاقی از مرگ علی بگ هم مطلع شدم و به مراسم یادبودش رفتم. خاطره خوشی که از اونا به یاد دارم، لبخند همیشگی عالیه خانم بود. حتی وقتی به شدت عصبانی میشد، یه لحظه بعد لبخندی می زد که چال گونه هاشو به رخت می کشید. شوهر شوکت خانم هم زود از این دنیا رفت. چند سال پیش شوکت خانوم رو تو اتوبوس دیدم. همون طور خوشگل و مغرور بود. راستش دلم نخواست که باهاش حرف بزنم و حال هنگامه رو ازش بپرسم. روزگار تنهایی من هم طی شدو خواهرم دخترش رو به دنیا آورد. دیگه زندگیم شد اون.

خاتون خانم


خاتون خانم امانیان فرزند اول عبدالله امانیان معروف به سالار عبدالله و خیرالنسا عزیز در سال 1293 هجری در روستای بیدخت چشم به دنیا گشود. برای ما اسمش،خاله خاتو،خاله ریزه و خاله جیبی بود. قد کوتاهی داشت و سفید رو بود. از دوران جوانی به همراه خانواده اش ساکن باغی از املاک تفضلی هادر طرقبه بود. خاله و مادرم که فرزند دوم خانواده‌اش بود،نقش پسران خانواده رو ایفا می کردن. تا موقعی که بیدخت زندگی می کردن، مادرم تو کارهای بقول خودش، صحرا، به پدرش کمک می کرد و خاله جیبی هم به گفته خودش، از اول "عمه خر و خاله گاو"بوده!! یعنی امور مربوط به چهار پایان رو انجام می داده. خاله خاتون عزیز دلم، عمر خوبی کرد. نود وهشت سال زندگی کرد و تا آخرین لحظه عمرش راه می رفت و زمینگیر نشد. زندگی توام با کار و تلاش خستگی ناپذیر و آب و هوای کوهستانی طرقبه به خاله سلامتی و نشاط خاصی داده بود. آخرین دیدارم با خاله تابستان سال گذشته بود که دیدمش و کلی از خاطراتش با مادر و پدرم رو برام تعریف کرد. شیرزنی بود و زبون شیرین و تند و تیزی داشت. بسیار رک گو بود. همه عاشقش بودن. از خاطراتش با پدر و مادرم بعدا براتون می گم!

نیم تاج خانم

مدت ها بود که می خواستم داستان عشق و عاشقی مامان و بابامو که پارسال خاله خاتون تو آخرین دیدارش با آب و تاب برام تعریف کرده بود،بنویسم....ولی قضیه پیوند نافرجام بابام و نیم تاج خانم،همسر اول پدرم،وجدانم رو ناراحت می کرد.....راستشو بگم از موقعی که فهمیدم پدرم قبل از ازدواج با مادرم ،دختری زیبا و خانواده دار را به نکاح خودش در آورده وبعد بی وفایی کرده،یه جورایی از بابام دلخور شدم و به نیم تاج خانم دلبسته شدم...یه جورایی تو ذهنم مجسم کردم... میگن مثل پنجه ماه بوده....چشمای خیلی قشنگی داشته و خیلی هم کدبانو بوده...خواهر شوهر عمه جان حاج خانم بوده... نمی دونم چرا پدرم که می خواست فردای شب عقد کنان شهرش رو ترک کنه،پای سفره عقد باهاش می شینه؟؟بله،میرزا باقر محبوب من،یه همچین جفای بزرگی به نیم تاج خانم کرده....فردای عقد شهرش رو ترک می کنه....نیم تاج خانم منتظر پدرم می مونه....چارده سال انتظار می کشه و آخرش هم می گن از غصه دق می کنه....بابام تا سالها بعد آواره شهرها بوده تا مامانم رو تو بیدخت می بینه....راستش یه جورایی شرمنده نیم تاج خانمم....نمی دونم موقع مرگش پدرم رو بخشیده یا نه؟؟؟دلم می خواد اگه دنیای دیگه ای باشه.....وقتی رفتم اون دنیا....اول نیم تاج خانوم رو ببینم،بعد مادرم رو....(این روایت رو تقدیم می کنم به برادر زاده های نیم تاج خانم....پسر عمه های خوبم....محمد آقا و علی آقای عزیز دلم)...

عمه جان عاتقه


عمه جان عــــــاتقه عمه ی محبوب جوونـــا بود. صحبت خواستگاری و عروسی جوونا که پیـــش می اومد، در امـــر حمایت از جوونا پیـــــشرو بود. وقتی ایرج به خواستگاری خواهــــرم، مهــــین اومد پدرم زیاد موافق نبود امـــا ایــــرج و مهین تو راه مدرســـه با یه نگــــاه عـــاشق هم شده بودن و به نظر می رسید هیچ چیز نمی تونه تصمیم مهین و عوض کنه، حتی تهدیدای داداش وسطـــی کار به جایی نبرد که هیچ، مهین تهدید به خودکشی هم کرد.عمــــه جان که برای سرکشی اوضاع عروسا و دامادای فامیل سفری یکماه رو به طهـــــــــــران ترتیب داده بود، نشست اول رو تو خونه ی ما برگزار کرد. حرفای مهین رو شنید و سخنرانی رو به دست گرفت. اول از همه رو کرد به پدرم و گفت: بِـــرادر تو از من بزرگتری. ما پیـــــرو پاتـــالیم فکرمان خوب کار نَمی کُند همین بابای خدانیامرزمان دیــــــــــوانَه شده بود. دخترای دسته ی گل و نوه های حـــاج ملاعلی واعظَ داد به یه مشت گَـــــــــــــدا گودول. می گفت شوهرتو سید اس مومن اس دُرُس کـــارس ، ای به سرش بخورد مومن و سیدی و دُرُس کاری !! این اندازه ی گاو نَمی فهمدد. خاک بر سرِ قدیمیا، کول بر سر قدیمیا، نفهم بودن، منِ بچَه تو دالان گـُــــــــــردو بازی می کردم همه ی پسرارم مِی بردم! مادرم آمد من و صدا زد گفت امشب مهمــان داری. لباستَ عوض کن. من بچَه بودم. گفتن چای ببر آقا تو را ببیند. رفتمان در اتاق، سه چار تا پیرمرد بودن نفهمیدیم کدامشان دامادس.

(ادامـــــه دارد.)