زن عمو جان

با ورود زن عمو جان، زندگی هاشم آقا طعم شیرینی به خودش گرفت....خونه پر شد از بوی خوش زندگی....بوی پیاز داغ...بوی خوش بادمجان، بوی غذاهای خوشمزه ای که رقیه خانم در کمال کدبانو گری برای شوهرش می پخت...هاشم آقا که از سر کار بر میگشت...زن عمو جان غذا روتوی سینی مسی جهازش می ذاشت واز آشپزخونه که توی حیاط بود شاد و خرامان می آورد توی اتاق و با هم صفا می کردن...
دختر آقا هم که دیگه حسابی پیر شده بود و دیگه توان کاری نداشت (البته از اولشم ما همینحوری دیدیمش) از این خوان بی بهره نموند... مدت کوتاهی نگذشته بود که زن عموجان به تمام زوایای خونه آشنا شد و تغییراتی در اون به وجود آورد. اول از همه عکس ثریا از رو طاقچه رفت تو کمد!! بعد تمام ظرفهای آشپزخونه برق انداخته شد، عموجان هم یه گاز استیل رومیزی جواهریان برایش خرید که چشم همه وا موند! و بدین ترتیب زن عموجان قدرتش رو به رخ مادرشوهرش کشید. مادر جان که همون دخترآقا باشه شوکه شده بود. رقیه خانوم با شیرینی هایی که خودش می پخت دل و ایمون عموجان و فامیل رو برده بود. هنوزم که هنوزه یاد باقلواهاش که می افتم دهنم آب می افته...
عموجان هم رعایت عدل و انصاف رو بین زن و مادرش می کرد. در عین حال که به زنش آزادی کامل داده بود خیلی احترام مادرش رو هم داشت...
خلاصه زندگی خوبی باهم داشتن. خدا هر سه شونو بیامرزه، روزایی که با اونا سپری کردم از شیرین ترین روزای زندگیم بود.

مقدمات پروژه خواستگاری


مقدمات پروژه خواستگاری توسط عمه عاتقه در قزوین و زهرا خانم در تهران کلید خورد. عمو جان هاشم که خیلی دست و دلباز وشیک پوش بود،برای خرید پارچه و چیزای دیگه که عمه ها سفارش داده بودن سری به بازار زد....راستشو بگم،از جزییات مراسم خواستگاری اطلاعی ندارم،چون بچه تر از اون بودم که توی این مراسم دعوت بشم!!!!اما روز عروسی عمو جان رو کاملا به یاد می آرم....ایرج آقا شوهر خواهرم که تازه یه پیکان خریده بود،با آبجی مهین برای ناهار اومدن خونه ما...سعید داشی هم همون روز کلی عکس از ما گرفت...بعد از ناهار راه افتادیم به طرف قزوین...اولین بار بود که با ماشین می رفتم قزوین. تموم راه صورتمو چسبونده بودم به شیشه ماشین. عمو جان هاشم هم با عمه های ساکن در تهران اومدن. مراسم عقد و ازدواج بدون سر و صدا انجام شد. یادم نی آدبزن و بکوبی بود. شب،جای همه شما خالی. قیمه نثار با خورش فسنجون سرو شد. شب رفتیم خونه عمه عاتقه. فردا دسته جمعی عروس کشون داشتیم. و بدین ترتیب با ورود رقیه خانم به فامیل پدری،فصل جدیدی در روابط فامیلی گشوده شد.. (ادامه دارد. )

5+1

عمه جان، روی گزینه نوه خاله ش، به عنوان همسر آینده هاشم آقا انگشت گذاشته بود و دلایلش رو این طور عنوان می کرد: اولا که از فامیل خودمان است. مث خودمان نوه حاج ملا علی واعظ است. از طرف مادری ریشه در بزرگان دارد.. گدا،گودول نیست. سر سفره باباش بزرگ شدس. ثانیااز هر انگشتش هنر مبارد. خیاطی. بلدس. آشپزی. بلدس...بافتنی....بلدس....از همه مهمتر...شرنی پز(شیرینی پز)ماهری اس...باهوشس و.....
بالاخره نشست5+1 (پنج خوهرون و زهرا خانم) با کاندیداتوری رقیه خانم به عنوان نامزد اصلح موافقت کردن واعلام این مساله رو به عمو جان به عهده زهرا خانم گذاشتن.....زهرا خانم هم خیلی صاف و پوست کنده این مطلبو به اطلاع هاشم آقای محجوب رسوند....کسایی که هاشم آقا رو از نزدیک دیده باشن،می تونن عکس العمل هاشم آقا روحدس بزنن..... لبخندملیحی می زنه....سرشو پایین می اندازه ....دستاشو تو هم گره می کنه و میگه:هر جورشما صلاح می دونین...زن برادر....(ادامه دارد....)

ثریا

وارد خونه عمو جان هاشم که می شدی، به خط خوش نستعلیق، یه تابلوی کوچک به چشمت می‌خورد. "احساس غریبی مکن اینجا که رسیدی.این کلبه ناچیز تعلق به تو دارد". حس خونه عمو جان قبل از زن گرفتن با بعد از اون، تومنی،سی شی توفیر داشت.. روی طاقچه اتاق جلویی، یه عکس بزرگ از پدر بزرگم بود. یه آینه و یه عکس ازثریا. بچه که بودم،فکر می کردم اون عکسه باید زن عموم باشه، یه بار که یواشکی به مامانم گفتم، چشم غره ای رفت و گفت: "نخیراون زن شاه بوده." مامانم خیلی به فکر عموم بود. هر موقعی که می گفت: "عموجان! باید به فکر زن و همسر باشی،" اشک تو چشم عموم می اومد. بعدش لبخندی میزد. انگار که می خواس بگه، شما به فکر باشید. شورای مشورتی برای ازدواج عمو جان، بعد از مراسم جهلم بابام تو اتاق بالای خونه ما تشکیل شد. همه عمه هام حضور داشتن. ریاست جلسه با عمه جان عاتقه بود. عمه حان کبری خیلی مظلوم بوداصن صداش در نمی اومد. عمه جان بتول هم همینطور. مناقشه اصلی بین عمه جان بلقیس وعاتقه خانم بود. بلقیس خانم، یه خانم بیوه رو پیشنهاد می کرد که دو تا بچه داشت. اما عاتقه خانم عصبانی شده بود و همونطور که مرتب آب دهنشو قورت می داد و برای گرفتن تایید دیگران، چشماشو به ترتیب رو حضارمی چرخوند، گفت: مگه از روی گور من رد بشین.  برادرم چه عیبی داره بیوه بگیره؟ و این شعرو خوند: "آب شب و خواب صبح، معده خراب می کند/ بیوه زن کره دار خانه خراب می کند. من خودم یه دختر خوب وخانه دار سراغ دارم. باید با خالقزی صخبت کنم.........


ادامه دارد.......

دیفتیری

باد می پیچید تو چادر مادرم....مامانم تند راه می رفت و من سرما رو حس می کردم. صبح هر چی مامانم صدام کرد: انسی پاشو ! مدرسه ت دیر شد. حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم. وقتی که دیگه مامان لحافو از روم کشید و چشمم بهش افتاد. به زحمت آب دهنمو قورت دادم و به گلوم اشاره کردم. نمی دونم کی نفرینم کرده بود.  دور از جون شما حناق گرفته بودم. مامان به زحمت دهنم رو نیمه باز کرد و آهی کشید. یه ساعت بعد منو رو کولش انداخته بود و می برد بیمارستان لولاگر. تمام مسیر رو هم پیاده می رفت. دکتر آزاده که گلوم رو دید، گفت: دیفتیریه. چاره ای هم نداره، چرا واکسنشو نزدی؟ مامان خبر نداشت! روزی که تو مدرسه واکسن می زدن من توی توالت مدرسه قایم شده بودم. دکتر گفت که باید بهش سرم دیفتیری تزریق کنیم. اونقدر آمپول بهــــــم زدن که نیمـــــه بیهوش بودم. غروب شده بود که تو بـــغل مامانم برگشتیم خونه، همینقدر یادمه که بابام به مامان گفت: "زهــــــــــرا جان تو که انسی رو بردی دکتر منم همش دعا کردم"

سه مــــــــاه تو اتاق بالا تنها بودم. یادمه مامان کرسی رو تو اتاق بالا گذاشت و فقط خودش بود که به من سر می زد.

تنها خاطره ای که دارم اینه که یه روز که فکر می کنم عید بود مینا و مینو رو دیدم که از پنجره ی اتاق بالا برام دست تکون دادن، نمی دونم اونا هم یادشون هست یا نه.

بهمن ماه مریض شدم و اردیبهشت دوباره به کلاس برگشتم. روزی که برگشتم، خانم رشیدی - معلم کلاس دوم دبستانم- چند تا دیکته داد که صحیح کنم. یکی از قشنگترین روزهای زندگیم بود.

دمکراسی


زنگ خونه رو که زدن، کتی جواب داد. با خوشحالی درو باز کرد. دویدم یه لباس مناسب بپوشم. درو که باز کردم. حسابی توو ذوقم خورد. این چه وضعییه برا خودت درست کردی؟ چرا موهاتو زدی؟ چرا موبایلت خاموشه؟ چرا به تلفن خونه جواب نمی دی؟ خواستم ازش نخورده باشم و جوابشو بدم. گفتم: برای یه بارم که شده سکوت کنم. دو تا چای آوردم و بیسکویت تعارفش کردم. هنوز استکان چای رو به لباش نرسونده بود، که کفت: چه خبره اینقدر چاق شدی؟ یه کم به فکر باش. خیلی چاق شدی. دیگه قاطی کردم. فکر می کنین راجع به کریم حرف می زنم؟ نه! کریم آقاتر و با معرفت تر از این حرفاس.  در مورد یکی از بهترین دوستام حرف می زنم. یکی از اونایی که شدیدا به دمکراسی و آزادی اعتقاد داره و بسیار مهربون و کار درسته. از اونایی که تو مشکلات در کنارته و ..... البته به امور شخصی تو هم کار داره! بهش گفتم: اولا دلم می خواست موهامو کوتاه کنم. این کار حقوق کسی رو پایمال کرده؟ موبایلمو خونه خواهرم جا گذاشتم. گناه که نکردم؟ حوصله تلفن خونه رو هم نداشتم بابا آخه شاید دلم بخواد دو روز گم و گور بشم. اصن مگه تو باسکول داری که مرتب وزن منو کنترل می کنی؟ دو ساعت همو می بینیم باید راجع به همه چیز هم نظر بدیم؟ به شمام گفته باشم ها: زیاد تو امور شخصی دیگران دقیق نشین همو که می بینین تو بحر صورت و هیکل وموو. نرین به‌خدا حیفه این زمانی رو که با همیم. قدرشو بدونیم. گاهی هم نه برای دیدن ظاهرمون. یه کم دقیق تر خود واقعی مون رو تو آینه ببینیم. اونم آینه قدی. با احترام و عشق به دوست عزیزم!

 

عمو جان هاشم

خداعمو جان هاشم نازنینمو غرق رحمت کنه.  مرد نازنینی بود.مهربون.با صفا. ساده. جوونی هاش با پدر و مادرش که دختر آقا نام داشت زندگی می کرد. اون قدر ساده بود که وقتی پدرش مرده بود،صبر نکرده بود به خواهر وبرادرا هم بگه که پدرشون مرده. طفلک خودش تنها پدرشو برده بوده امام زاده حسن و.  دفنش کرده بود. دختر آقا گه عیال دوم پدر بزرگم بوده به گواه اسناد فامیلی از اول یه کمی گوشش سنگین بوده واحتمالا همین حسن باعث شده که پدر بزرگم قصد تجدید فراش کنه! بهر حال ما دختر آقا رو مادر بزرگمون می دونستیم چون اون تنها بازمانده بود. دختر آقا عمر خوبی هم از خدا گرفته بود...فکر کنم بیشتر از صد سال عمر کرد.... یادمه سال پنجاه و نه که جنگ شده بود و شبا خاموشی می دادن. یه شب من خونه عموم بودم.برقا رفت وضد هوایی زدن. دختر آقازیاد متوجه نمی شد مخصوصا روزا. ولی اون شب پرسید: هاشم جان چی شده؟بیچاره عموم اونقدر تو گوشش داد زد که اون بالاخره فهمید که جنگ شده.  بعد پرسید: اروسان؟یعنی روسا حمله کردن؟ بعد گفت:این مرتیکه قزاق آمده؟ ودر آخر هم پرسید:حالا تا دروازه قزوین آمدن ؟ و وقتی عموم گفت که هنوز تا دروازه قزوین نرسیدن....خیالش راحت شد و گفت:خب جای نگرانی نداره! دیگه خودتون محاسبه کنین خدا بیامرز چند تا پادشاه و جند تا جنگ رو پشت سر گذاشته بود؟روحشون شاد

بارون


بارون که می زد هر جا که بودم خودمو می رسوندم به کوچه. یه قول وقرار ناگفته بین بچه های کوچه افشار بود. کم کم زیاد می شدیم. دستامونو به هم زنجیر می کردیم و می خوندیم: بارون میاد شر شر. پشت خونه هاجر. هاجر عروسی داره، دمب خروسی داره، به هوا می پریدیم و بدون اینکه بدونیم سهراب نامی گفته: "زیر باران باید رفت." چشمامونو می شستیم. بارون برامون خوشحالی می آورد. برای مامان اما باعث نگرانی بود. مبادا سقف اتاق بالایی نم بده. عاشق صدای بارون که از ناودونا می زد بیرون بودم. خیس خیس که می شدم، می رفتم خونه. مامان می گفت: موش آب کشیده شدی دختر. دعوام نمی کرد. می دونست عاشق بارون و لباسامو عوض می کردم و کنار بخاری علا الدین چمباتمه می زدم و موهامو روی بخاری خشک می کردم وزهرا خانم یه استکان چای داغ برام می ریخت. دلم برای اون جور رفتن زیر بارون تنگ شده. دلم برای مامانم هم خیلی تنگ شده. به نظر شما چکار کنم ؟

روزنامه

از وقتی با مادرم رفتم اکابر و یه ذره با سواد شدم دیگه دل تو دلم بند نمی شد. دایم می خواستم سر از کار نوشته هادر بیارم. هر روز عصر اصغر آقا کیهانی که طفلک جشماش هم چپ بود و خیلی هم مهربون بود در خونه رو میزد تا برای بابام روزنامه بیاره، می دویدم درو باز می کردم. مودبانه سلامی می کردم. نگاش می کردم که ببینم با من حرف می زنه یا جای دیگه ای رونگاه میکنه. روزنامه رو می گرفتم وبه بابام می دادم. روی زانوای بابام می شستم واون روزنامه می خوند. کم کم به منم روز نامه خوندن رو یاد داد. می پرسید؟ این چیه؟ منم اونقدر درست و غلط جواب می دادم که دیگه یه چیزایی یاد گرفته بودم. ویتنام. هوشی مینه. موشه دایان. جانسون. گلدامایر. اسراییل. ناصر. اسد. شوروی. اینا همش از اون روزا یادمه. از وقتی یادمه جنگ بود و جنگ. یادمه بابام به آمریکاییا ناسزا می گفت و طرفدار ویت کنگا بود. به اسراییل هم بد وبیراه می گفت و از عرفات دفاع می کرد. جهل وشش سال از اون روزا گذشته. خیلی خاطرات شیرین از گذشته ها یادم رفته. بابام. مامانم. کسانی که عاشقشون بودم همه رفتن اون دنیا. اما هنوز که هنوزه این جنگ لعنتی بین اعراب و اسراییل ادامه داره و هنوز اعصاب همه رو داغون می کنه. به نظر شما اگه یه روز نوه دار شدم. بهش روزنامه خوندن رو یاد بدم؟ تا اون روز هنوز جنگ ادامه داره؟

زهرا خانم رند


از مادرا که بپرسی کدوم بچه تو بیشتر دوست داری؟ رو ترش می کنن وبا یه لحن تند و نگاه عاقل اندر سفیه می‌فهمونن که این سوالا یعنی چه؟ بعدشم فوری انگشتای دستشونو نشون میدن و اون جمله تابلوی معروف که همتون میدونین رو مثال میزنن. در همون وقت اگه کوتاه نیایی و بخواهی به یه نتیجه برسی، اوضاع کمی فرق می‌کنه. کم کم میگن همه بچه ها عزیزن ... ولی خوب بعضی ها مظلومترن ... بعضیها مودب ترن ..... بعضیها زیاد اذیت می‌کنن و........ توو تقسیم بندی این بعضیها تو خونه پدری عزیزم من در رتبه اول اذیت کنا بودم. بقول مادرم سرتق (سرتخ) و حاضرجواب بودم. آبجی خانم مربامون مهین بانو اصل دخترای خانه دار و با نشاط و آماده برای زندگی مشترک بود. کلا تو حال خودش بود و به زهرا خانم در امور خانه داری حال اساسی می داد. پسرام که شاه عسلای میرزا باقر بودن. اما تو این پنج تا بچه، داداش شعیب یه چیز دیگه ای بود. هم برا ما خواهر برادراش، هم برای بابا و مخصوصا مامان. سر سفره همیشه آروم بود. هر چی براش می‌کشیدن تشکر می کرد و سرشو می‌انداخت پایین. به عکس من که حواسم به بشقاب همه بود جز خودم! می گفتم به شعیب بیشتر دادی. شعیب فوری بشقابشو می‌اورد و قسمتی از غذاش رو می‌ریخت تو بشقاب من. این تازه یه نمونه بود. با همه چیه من راه می‌اومد. اینقدر ما بچه ها دعوامون می شد هیچ اثزی از قدیس ما نبود. هرگز با مادرم به تندی حرف نمی زد، به جز مادرجان نوکرتم و ا مادر دستتو می بوسم باهاش حرف نمیزد. تازگیها که شعیب داشی رو دیدم، فهمیدم چرا این پسر اینقدر محبوب دل مامانم بوده. سوای اینکه کلا پسر خوبی بوده، انگار سیبی بوده که با میرزا باقر از وسط نصفش کرده باشن! چه رندی بوده این زهرا خانم عزیزدل ما!