پنج سالم بود .....

پنج سالم بود که زهرا خانم عزیز تصمیم گرفت بره اکابر. منم که مثل گل سینه ش! و به تعبیر جوونای امروز سریش بودم و یه لحظه ازش دور نمی شدم. به ناچار راهی اکابر شدم کلاسای اکابر عصرها تو مدرسه آزاده پهلوی تشکیل می شد. مدرسه ای که بعدها شادترین وشیرین ترین لحظات بچگی مو توو اون سپری کردم. عصر که می شد زهرا خانم دفتر و مدادشو می ذاشت تو یه نایلون زیر چادرش، دست منو می گرفت و با هم می رفتیم کلاس. حیاط مدرسه خلوت بود. آقای درودی با زنش مشغول تمیز کردن کلاسا وحیاط بودن. مدرسه به نظرم بزرگ و ترسناک می اومد به مامانم می چسبیدم. کم کم منم درسو یاد می گرفتم. در واقع گاهی به مامانم هم می رسوندم. تو کلاس شش هفت نفر بیشتر نبودن دو سه تاشون از بیخ عرب بودن و هیچی نمی فهمیدن سرکلاس حرف میزدن و یه سوناخانم نازنینی بود، درشت اندام، و خیلی زیبا و مهربون و بذله گو. از روسای مهاجر بودن، دختر اونم با من دوست بود. ما به مادرامون تقلب می رسوندیم. امتحان دیکته داشتن. معلم می خوند و مامانا به سختی مینوشتن. آموزگار گفت: شاهنشاه آریامهر.  من به مامان رسوندم مامان نوشت: شاه ان شاه: هر چی فریده میگفت این جوری بنویس مامان، سونا خانم که زن قوی و مغروری بود کار خودشو می کرد. آخرش هم نوشت "سماور". مامانامون هردو با چندتا غلط با نمره پونزده رفتن کلاس بالاتر  منو فریده هم به جرم تقلب اخراج شدیم! در عوض ما تو سن پنج سالگی با سواد شده بودیم و همین باعث دردسرای بعدی ما برای دوسال آینده شد

فراری

صورتمو  حسابی چسبوندم به شیشه. چشامو تنگ کردم تا بهتر ببینم. شیشه کثیف بود. داخل قهوه خونه پر از دود بود. شاگرد قهوه چی با دستمال یزدی عرقشو پاک می کرد و تند تند چای می برد سر میزا. همه حواسم به صفحه جعبه جادویی دوخته شده بود. صداش نمی اومد ولی یه تصویر نه چندان واضحی رو می دیدم. هنوز سریال فراری شروع نشده بود. آگهی تبلیغاتی می داد که خیلی دوس داشتم. یهو احساس کردم گردنم می سوزه. دستمو که بردم طرف گردنم، چشمم افتاد به داداشم.

"اینجا چکار می کنی آبجی؟"

سلام کردم و سرمو انداختم پایین. "ابجی جان، اینجا به درد تو نمی خوره، برو خونه و بهم قول بده دیگه این ورا پیدات نمی شه". بغضمو فرو دادم و زود دویدم طرف خونه. سر قولم موندم ودیگه اون ورا پیدام نشد. یه هفته بعد داداش سعیدم یه تلویزیون بلر دست دوم خرید. صداشو شنیدم که به مامانم می گفت:

"انسی دیگه جایی نره برای تماشای تلویزیون".

گوسفند نذری

زنگ  مدرسه رو که آقای درودی با چکش به صدا در می آورد، دیگه دل تو دلمون بندنمی شد... همدیگرو هل می دادیم تا زودتر به در حیاط مدرسه برسیم. مسیر بعدی دکون زری خانوم بود که قره قورت روزانه رو بخریم، پشت انگشتمون بچسبونیم و تا خونه نم نم خدمتش برسیم. نزدیک خونه قره قورت کار خودشو کرده بود و دل ضعفه رو گرفته بودیم...از سر کوچه که پیچیدم طرف خونه، چشمم به یه مرده افتاد با گوسفندش... تازه در خونه رو زده بودم که اونا رو کنارم دیدم. مرد گفت:منزل حاج آقا؟ قاطعانه گفتم: نه! مامانم درو که باز کرد تا چشمش به من و گوسفند افتاد با تعجب نگاهی به من انداخت که یعنی باز دسته گل به آب دادی؟ گفتم: من نمی دونم! مرده که با لهجه دهاتی حرف میزد گفت: سلام حاج خانم!! حاج آقا هستن؟ مامان قاطعانه گفت: من حاج خانم نیستم، اینجام حاج آقایی نداریم برادر! اشتباه اومدی! و خواست درو ببنده که مرده گفت:حاجی گفتن روز چهارشنبه این گوسفندو بیارم برای شما. مامان که تعجب کرده بود گفت: برادر ما گوسفند نخواستیم حتما اشتباه اومدید. مرده یه کاغذ از جیبش دراورد و گفت: مگه این ادرس شما نیست؟ تیکه کاغذو گرفتم و نگاه کردم، خط بابام بود. با هر مصیبتی بود مامان مرده رو منصرف کردو روونه ش کرد. مسعود داشی که تازه دانشگاه قبول شده بود و دیگه نظرش مقبول مامان بود از راه رسید. مامان یه کم عصبانی بود از دست بابا! شب مسعود پیگیر قضیه شد... بابام هفته قبل یه بلیط بخت آزمایی خریده بود و نذر کرده بود اگه برنده شه یه گوسفند هم بخره. چهار شنبه هنوز قرعه کشی نشده بود، گوسفندو سفارش داده بود..... روحشون شاد!

یک روز سگی

نمی دونم تا حالا برای شما هم پیش اومده یا نه؟ اینکه بعضی روزا خیلی سخت بگذره؟ منظورم اینه که یه جورایی همه چی در هم بپیچه و اون روز از نظر کاری وتفریحی و ... روز سگی باشه؟ البته دور از جون شما! دوشنبه برا من همچی روزی بود. صبح اشتباهی سوار یه اتوبوس دیگه شدم. روز کاری سختی داشتم. دیگه حسابی کلافه شده بودم، همکارم یه ساعت دیر اومد و من مجبور شدم جاش بمونم. دیگه تنها آرزوم سوار شدن به اتوبوس بود. خوشبختانه جای همیشگی من تو اتوبوس خالی بود. آخر اتوبوس. کنج پنجره. ایستگاه بعدی یه خانم شصت ساله با دخترش با کلی عکس و سی تی اسکن و ام آر آِی ویه کیسه نایلون دوا سوار شدن. یه نفرم همون سر خط موبایل به گوش سوار شده بود و بلند بلند زر می زد. تا ایستگاه بعدی همه چی روال بود که سه تا خانم با هم سوار شدن. از ایستگاه بعد درگیری شروع شد. سر باز یا بسته بودن پنجره اتوبوس بحثای کارشناسی شروع شد. خانم مسنه که کاپشن هم پوشیده بود با دخترش معتقد بودن که پنجره ها باید بسته باشه. دو سه تا خانم که گرمشون بود پا می شدن پنجره ها رو باز می کردن. دختر اون خانم پا می شد می بست. خانم موبایل به دست همچنان بلند بلند زر می زد. رومو کردم به طرف خیابون که بی خیال شم و حرص نخورم. وسط خیابون دعوا بود و صدای فحشای خوار و مادر که دو نفر حواله هم می کردن. دیگه نزدیک بود کار زنا به درگیری بدنی بکشه که دادزدم: خجالت نمی کشین؟ شماها که این قدر خود خواهین با آژانس رفت وآمد کنین! مگه این اتوبوس زوار در رفته ارث باباتونه؟ پا شدم اومدم جلو نشستم. پنجره رو تا نیمه باز کردم. هر دو طرف ساکت شدن و با اخم به من نگاه کردن. تا ایستگاه سر خیابونمون صلح بر قرار بود. دم نونوایی بربری رسیدم که یه نون تازه بگیرم. چاقو کشی شد وجلو چشام نونوا رو با چاقو زدن. صبر کردم تا اورژانس بیاد. نگران نونوا بودم رسیدم خونه خواستم دوش بگیرم آب به طبقه ما نمی رسید. گفتم برم فیس بوکvpn قطع بود. شب که خواستم قرص خوابمو بخورم و کپه مرگمو بذارم .قرصام تموم شده بود. شما باشین اعصاب معصاب می مونه براتون؟

محمد آقا

یادش بخیر و روحش شاد... محمد آقا که محبوب دل همه فامیل بود ومرد خیلی مظلومی بود، شوهر عمه بلقیسم بود.... بلقیس خانم که خوشگلترین دختر پدر بزرگم بود و زن محمد آقا، یه کمی اخلاقش تند بود. در واقع بلقیس خانم حاکم مطلق خانه بود... هر موقع می دیدیش در حال حرص خوردن بود... مدام از سادگی محمد آقا گله می کرد.... فرمان می داد و شوهزش هم کاملا در خدمتش بود... از شیرین کاری های شوهر عمه عزیزم که وقتی اسمش میاد قیافه شیرین و دوست داشتنیش به یادم میاد و در دل چند تا ماچ گنده از صورتش می گیرم این بود که: یه روز زهرا خانم عزیز، که مادرم باشه، شعیب برادر کوچیکمو داشته می برده کودکستان... محمد آقا هم به دستور بلقیس خانم عزیز ما یه دشک بزرگ رو می برده لحاف دوزی.... توو راه مادرمو می بینه و برای اینکه محبتی در حق مادرم کرده باشه و باری از دوش مادرم برداشته باشه اصرار می کنه که داداشم رو به کودکستان ببره.... از محمد آقا اصرار و از مادر انکار.... خدا بیامرز مادرمو، میگفت: آخرش اونروز محمدآقا شعیبو برد کودکستان و منم اون دشک سنگینو با هزار بدبختی بردم لحاف دوزی .......

کریمه

 اولین بار که بدون ماسک چهره شو دیدم، تو اتاق دکتر روی تخت معاینه نشسته بود...خدایا چقدر قشنگ بود این دختر... چشماشو قبلا دیده بودم ولی صورتش رو نه... مثل ماه بود... لباش با وجود کم خونی که داشت، رنگ انار سرخ بود... کریمه اهل مزار شریفه... از بیمارای قدیم دکتره....5  سالش که بوده بعد ازاعدام نجیب الله، پدرش که استاد دانشگاه بوده از اونجا فرار کرده با خانواده ش. برادراش درس پزشکی می خوندن.... تو ایران پدرش و برادراش عملگی می کردن... چه غروری داره ای کریمه.... با غرور حرف میزد وهیچ بغضی در گلو نداشت... وقتی کلیه هاش از کار افتاده بود... پدر و برادراش تمام پس اندازشونو خرج کریمه کردن... اون حالا یه پسرم داره... یه بچه باهوش وفوق العاده که آرزوی هر پدرومادریه... نقاشی های قشنگی میکشه که هیچ معلمی یادش نداده... امسال با هزار بدبختی اسم پسرشو تو مدرسه نوشته... تو یکی از روستاهای کاشان زندگی می کنه.... وتنها آرزوش اینه که بتونه دوباره بره مزار شریف...

عید اون سال

                 


اول فروردین سال چهل وشش،حیاط خونمون تو محله دخانیات تهران، اولین لباس عیدی که کاملا بیاد دارمش، مدتها بود که شبا بالای سرم می ذاشتم و بهش دست می کشیدم تا خوابم ببره، با بچه های محل. سعید داشی تازه دوربین لوبیتل خریده بود... فقط برید تو بحر هوای اون روزا.... یکی بافتنی پوشیده... یکی آستین کوتاه... مهم این بود که لباس هممون نو بود... ساعت کشی هم داشتم...

یه کیف هم اون سال داشتم...

برای عیدی ها...

اولین عشق ...

کلاس دوم راهنمایی میرفتم مدرسه مهیار. مدرسه ام تو خیابون شیر و خورشید بود. نرسیده به چهارراه عباسی. سر کوچه مدرسه یه دکون کفاشی بود. کفاشی محمدی. اولین بار حسنو دم دکون باباش دیدم. نگاهمون به هم افتاد .من عاشق شده بودم. اونم یه لبخند زد و من بیشتر عاشق چالای صورتش شدم. از اون به بعد فقط خودم میدونستم که چقدر ازش خوشم میاد. دوست شعیب بود و گاهی می اومد درخونه دنبال شعیب. من که بچه کوچیکه خونه بودمو وظیفم باز کردن در بود باعلاقه و اشتیاق بیشتری این کارسابقا سخت و اکنون شیرینو انجام میدادم. شاید اونو ببینم!! هیچ وقت باهم کلامی صحبت نکردیم. من خاطرخواهش شده بودم و اون انگار اصلا نفهمیده بود!.............. بعدازبیست سال که اون مدتی رو زندان بود و منهم سه تا بچه داشتم یه روز با رضا و کتی رفتیم مدرسه رو به بچه ها نشون بدم شاید اونو هم ببینیم!! دیدمش بچه ها رو هم معرفی کردم. هنوز نگاهش شیرین بود ولی من دیگه هیچ حس قشنگی از دیدنش بهم دست نداد..... قدش به زحمت تا شونه های من میرسید و از اون ابهتی که قدیما داشت خبری نبود. فکر میکنم اون به من هیچ احساسی نداشته بود از اول. ولی برای من همیشه اولین عشق نوجوانیم بوده و خواهد بود!!

عروسک


دو سه ماهی از مرگ میرزا باقر گذشته بود.یه ماه مونده بود به باز شدن مدرسه ها. یه روز مسعود فهمیده بود من دلتنگم. منو برد بیرون تو خیابون نوروزی باهم حرف بزنیم. اون بود که منو کتابخون کرده بود. اون روز خیلی باهام حرف زد و گفت: آباجی غصه هیچ چیزو نخور. هرچی می خواهی خودم برات می خرم. اشک تو چشمام جمع شده بود. سیزده سالم بود. خجالت می کشیدم بهش بگم من سه ساله عاشق یه عروسکم که تو مغازه خورشیده. با هم رفتیم مغازه و اون عروسکو که چهارده تومن قیمتش بود برام خرید. من بیشتر خجالت کشیدم. آخه اون فکر می کرد من کتاب می خرم.  منو بوسد و گفت: حتما با عروسک خوشحالتری. اون عروسک اولین عروسک واقعی من بود. مسعود تمام پولشو برای من خرج کرده بود و  من درسیزده سالگی به یکی از آرزوهام رسیده بودم!

خوابی که ندیدم


نمی دونم چه سرّی بود که مرحوم ابوی به خواب همه ی دوست و آشنا و فامیل اومده بود الّا من ِبدبخت! حتی بتول خانوم روضه خون محلمون که معروف به "بتول کوری" بود بابامو صحیح و سالم و خوشگل و خندان در میونه ی حال و احوالپرسی با بقیه ی رفتگان محل دیده بود...
راستش من زیاد تو پی غم و اندوه برای بابام نبودم... من مادرمو داشتم و این مهمترین چیز بود! زهرا خانوم زن کم حرف، صبور و مهربونی بود که هوای همه رو داشت، مخصوصا من که ته تغاریش بودم...
تا وقتی اونو داشتم از هیچکس و هیچ چیز باکیم نبود... دیگه تصمیممو گرفته بودم باید یه جوری خوشحالش می کردم !
صبح که از خواب پاشدم بی مقدمه گفتم: "من دیشب خواب بابا رو دیدم!" مامانم با تعجب گفت: "تو؟؟؟!!!" گفتم: "آره
. مگه من چمه؟؟" گفت: "حالا چی دیدی؟" فکر اینو نکرده بودم!!!!! حالا باید چی می گفتم؟ یکم من و من کردم و گفتم: "هیچی، خوب بود به همه سلام رسوند، گفت من اینجا هیچ ناراحتی ای ندارم جز غصه ی این دختره انسی!!! این بچه پول تو جیبیش خیلی کمه، خودتون یه فکری بکنید ..."
دررررررررررر رفتم تو کوچه!!!! شب که مامان قضیه رو برای داداشا تعریف کرد
، خندیدن و نتیجه اینکه پول تو جیبیم پنجزار اضافه شد. یه پیروزی بزرگ ... !