به روستای زیکسار رفته بودم... سراغ صدری جهان را گرفتم...نوه اش گفت:ننه چند روز پیش مرد!!!
به دیدن دخترش رفتم که رخت عزای برادر را هنوزبرتن داشت که مادرش را هم از دست داد...از روزهای آخر زندگی مادرش پرسیدم.
گفت:فقط شش روز خوابید در رختخواب...رو به قبله...نه چیزی خورد و نه حتی آبی آشامید..فرزندانش همه بر بالین او...با هیچ کدام هم سخنی نگفت!!،
شب قبل از مرگ؛شهین کوچکترین و مهربانترین دخترش دید که از گوشه چشم مادرش اشک جاری است....از او می پرسد:چیه ننه جان؟چی می خواهی ننه جان؟چرا گریه می کنی؟او به سختی می گوید:بچه ام مریضه!!!ننه جان می خام برم!!!
-کجا ننه جان؟کی مریضه؟
-کامران مریضه...می خوام برم پیش کامران!!