خداعمو جان هاشم نازنینمو غرق رحمت کنه. مرد نازنینی بود.مهربون.با صفا. ساده. جوونی هاش با پدر و مادرش که دختر آقا نام داشت زندگی می کرد. اون قدر ساده بود که وقتی پدرش مرده بود،صبر نکرده بود به خواهر وبرادرا هم بگه که پدرشون مرده. طفلک خودش تنها پدرشو برده بوده امام زاده حسن و. دفنش کرده بود. دختر آقا گه عیال دوم پدر بزرگم بوده به گواه اسناد فامیلی از اول یه کمی گوشش سنگین بوده واحتمالا همین حسن باعث شده که پدر بزرگم قصد تجدید فراش کنه! بهر حال ما دختر آقا رو مادر بزرگمون می دونستیم چون اون تنها بازمانده بود. دختر آقا عمر خوبی هم از خدا گرفته بود...فکر کنم بیشتر از صد سال عمر کرد.... یادمه سال پنجاه و نه که جنگ شده بود و شبا خاموشی می دادن. یه شب من خونه عموم بودم.برقا رفت وضد هوایی زدن. دختر آقازیاد متوجه نمی شد مخصوصا روزا. ولی اون شب پرسید: هاشم جان چی شده؟بیچاره عموم اونقدر تو گوشش داد زد که اون بالاخره فهمید که جنگ شده. بعد پرسید: اروسان؟یعنی روسا حمله کردن؟ بعد گفت:این مرتیکه قزاق آمده؟ ودر آخر هم پرسید:حالا تا دروازه قزوین آمدن ؟ و وقتی عموم گفت که هنوز تا دروازه قزوین نرسیدن....خیالش راحت شد و گفت:خب جای نگرانی نداره! دیگه خودتون محاسبه کنین خدا بیامرز چند تا پادشاه و جند تا جنگ رو پشت سر گذاشته بود؟روحشون شاد