محمد آقا

یادش بخیر و روحش شاد... محمد آقا که محبوب دل همه فامیل بود ومرد خیلی مظلومی بود، شوهر عمه بلقیسم بود.... بلقیس خانم که خوشگلترین دختر پدر بزرگم بود و زن محمد آقا، یه کمی اخلاقش تند بود. در واقع بلقیس خانم حاکم مطلق خانه بود... هر موقع می دیدیش در حال حرص خوردن بود... مدام از سادگی محمد آقا گله می کرد.... فرمان می داد و شوهزش هم کاملا در خدمتش بود... از شیرین کاری های شوهر عمه عزیزم که وقتی اسمش میاد قیافه شیرین و دوست داشتنیش به یادم میاد و در دل چند تا ماچ گنده از صورتش می گیرم این بود که: یه روز زهرا خانم عزیز، که مادرم باشه، شعیب برادر کوچیکمو داشته می برده کودکستان... محمد آقا هم به دستور بلقیس خانم عزیز ما یه دشک بزرگ رو می برده لحاف دوزی.... توو راه مادرمو می بینه و برای اینکه محبتی در حق مادرم کرده باشه و باری از دوش مادرم برداشته باشه اصرار می کنه که داداشم رو به کودکستان ببره.... از محمد آقا اصرار و از مادر انکار.... خدا بیامرز مادرمو، میگفت: آخرش اونروز محمدآقا شعیبو برد کودکستان و منم اون دشک سنگینو با هزار بدبختی بردم لحاف دوزی .......