فراری

صورتمو  حسابی چسبوندم به شیشه. چشامو تنگ کردم تا بهتر ببینم. شیشه کثیف بود. داخل قهوه خونه پر از دود بود. شاگرد قهوه چی با دستمال یزدی عرقشو پاک می کرد و تند تند چای می برد سر میزا. همه حواسم به صفحه جعبه جادویی دوخته شده بود. صداش نمی اومد ولی یه تصویر نه چندان واضحی رو می دیدم. هنوز سریال فراری شروع نشده بود. آگهی تبلیغاتی می داد که خیلی دوس داشتم. یهو احساس کردم گردنم می سوزه. دستمو که بردم طرف گردنم، چشمم افتاد به داداشم.

"اینجا چکار می کنی آبجی؟"

سلام کردم و سرمو انداختم پایین. "ابجی جان، اینجا به درد تو نمی خوره، برو خونه و بهم قول بده دیگه این ورا پیدات نمی شه". بغضمو فرو دادم و زود دویدم طرف خونه. سر قولم موندم ودیگه اون ورا پیدام نشد. یه هفته بعد داداش سعیدم یه تلویزیون بلر دست دوم خرید. صداشو شنیدم که به مامانم می گفت:

"انسی دیگه جایی نره برای تماشای تلویزیون".