صفیه خانم


صفیه خانم، اصلیتش زنجانی بود. شوهرش رشتی بود.توی یه سلمونی کار می کرد. کوتاه قد و خپل بود.موهای کم پشتی داشت که به اصرار حفظشون می کرد با سبیلای مدل کلارک گیبل. خود صفیه خانم هم تپل بود. موهای بلند کم پشتی داشت که همیشه سفت و محکم با کش می بست و آدم فکر می کرد الانه که همه موهاش کنده شه. یه جورایی زن و شوهر نچسبی بودن. کسی هم تو محل زیاد باهاشون سلام و علیک نداشت. انگار از همه طلبکار بودن. من با دختراش دوست بودم..زهرا و ناهید...با هم همبازی بودیم...ناهید بود که خبر عروسی قریب الوقوع رو به من داد...به مامان که گفتم،واکنشش این بود:به سلامتی ... ایشالا خوشبخت شن...هیچ خبری از دعوت همسایه ها برای عروسی نشد...به مامان گفتم،این صفیه خانم خجالت نمی کشه!!!هیچ کدوم از همسایه هارو برای عروسی نگفته...مامان فقط نیگام می کرد....شب عروسی فرا رسید...مهین خانم همسایه روبرومون یه شلوار قشنگ برام دوخته بود...تا روی زانو تنگ بود و از روی زانو تا پایین چینای ریز می خورد.. لباس مهمونی پوشیدم و کفشامو پا کردم و آماده رفتن به عروسی شدم....زهرا خانم که تا اون موقع فقط نظاره می کرد،گفت:اقر به خیر!!!!!!!!!کجا تشریف میبرید؟ گفتم:خوب معلومه...میرم عروسی!!!!!!عروسی دختر عمه ناهیده....خودش دعوتم کرده....هوا تازه تاریک شده بود که زهرا خانمو راضی کردم یه سر برم عروسی و زود برگردم! وارد راهرو خونه صفیه خانم که شدم. حسابی جا خوردم....کلی کفش تو راهرو بود...باید کفشامو در می آوردم.......می خواستم برگردم ولی صدای ساز و آواز نمی ذاشت....کفشامو در آوردم و رفتم بالا...عروس خانم رو بالای اتاق نشونده بودن.. خیلی شلوغ بود....اصن جای نشستن نبود...چاره ای نبود..از همون اول هم اصن اهل تعارف نبودم...منتظر دعوت به رقصیدن نبودم...به قول بیدختی ها:بی دنگ می رقصیدم....اصن نفهمیدم کی عروسو بردن...یه موقع به خودم اومدم که بجز من همه رفته بودن....از پله ها اومدم پایین...خسته و مونده...توی راهرو...فقط دوتالنگه دمپایی پاره به جا مونده بود....کفشای قشنگم رو ناکام از دست داده بودم. ..مامان که در حیاط رو باز کرد و چشمش به دمپایی ها افتاد...فقط به چشام نگاه کرد،ببینه خیسه یا نه؟؟باور میکنین که گریه نکرده بودم...هیچکس تو خونه بابت از دست دادن کفشام حرفی نزد...هیچکس هم دلداریم نداد...هنوزم که هنوزه باور نمی کنم...اون کفشها هنوزم با منه...