علی جی

علی  جی که شاگرد مدرسه ای شد، انگار دنیا رو می خواستن به من بدن. خوشحال بودم که نمردم و مدرسه رفتن بچه مو دیدم. کارای ثبت نامش روکه انجام دادم، دو ماه مونده به شروع مدرسه ها،. بردمش سلمونی. رضا رو هم به ناچار بردم. نمی دونم چی شد؟ از سلمونی که اومدیم بیرون موهای علی زیاد فرقی نکرده بود ولی سلمونی موهای رضا رو از ته زده بود. بذارید ماجرا رو از اول بگم. علی جی پنج ساله که بود، با اصرار من و البته موافقت خودش رفت مهد کودک نور. خیابان شریعتی. اصفهان زندگی می کردیم. هم یه فرصتی بود که با جمع آشنا بشه و هم یه ذره از دست دعواهای بچه ها خلاص می شدم. علی که رفت مهد. دغدغه های تحصیلی من شروع شد. تمام حواسم رفت به این که موقع رنگ کردن نقاشی ها از کادر بیرون نزنه. روزی ده بار می پرسیدم: چپ کدوم وره؟ راست کدوم وره؟ کدوم ستاره ها بیشترن؟ کدوم جوجه ها کمترن؟ طفلک مظلوم بود و چیزی نمی گفت. بعد از ظهرا با رضا میرفتیم دنبال علی. رضا نزدیک مهد که میشدیم، دست منو ول می کرد و می گفت: من تو نمیام به هر کلکی بود میبردمش تو حیاط مهد که لااقل گم نشه. آخه من سابقه داربودم. از اون ور خودم هم هفته ای دو روز می رفتم انجمن خوشنویسان. دیگه کارو بارم شده بود یا تمرین خط یا رسالت بزرگ ٍبا سواد کردن بچه ها. خودم که خط تمرین می کردم، علی و رضا هم مشغول خطاطی می شدن. بیچاره کریم،ا زراه که می رسید اول قلمای ما رو می تراشید، بعد خودش هم مشغول خطاطی می شد. خلاصه یه وضی میگم. یه وضی می شنوید. خدا رحمت کنه استاد فضایلی، استاد خط ما بود. آخوند بود ولی آخوند وارسته ای بود و از دوستان سهراب سپهری. گه گاهی با هم درد دل می کردیم. حالا نخواد، اون موقع دوسم داشت و با دبدنم لبخند میزد. منم عاشقش بودم. یه دفعه بهش گفتم: استاد،من اینقدر تمرین کردم که از حفظ این خطا رو نوشتم. تبسمی کرد و گفت: معلومه که از روی سرمشق نگاه نکردید. من خر،ن کته رو نگرفتم و فکر کردم از من تعریف میکنه! خلاصه به هر بدبختی بود، مدرک متوسط رو گرفتم و وارد مرحله خوش شدم. ماه مهر رسید و من با هزار آرزو علی رو به مدرسه بردم (ادامه دارد.)

 

روزشو هیچ وقت فراموش نمی کنم

روزشو هیچ وقت فراموش نمی کنم: 5 مهر 1365


چند روزی میشه که اومدیم خونه ی احمدآقا اینا، از صاب‌خونه‌ی جدید و زنش یکمی می ترسم. مرتب راه پله ها رو تمیز می کنم، کفش ها رو هم مرتب!

علی سه سالشه و رضا یکسال و نیمه. با مهین خانم قرار گذاشتیم بریم دروازه شیراز.

{دروازه شیراز یه میدونه و یه استخر وسطش با چندتا نیمکت}. می شینیم روی نیمکتها و سخنرانی من آغاز می شه: " من خیلی به بچه هام میرسم، روزی 7-8 ساعت براشون کتاب می خونم که شعرهارو حفظ کنن. به نظافت خونه خیلی اهمیت می دم و توالتو با بتادین می شورم و ..."
رضا رو بغل کردم و سخنرانی می کنم، یه بچه ای افتاده تو استخر! رو به مهین خانم می
گم : "این مادر مرده ای که افتاده تو استخر، ننه اش کجاس؟ "
یه سرباز می ره تو استخر و بچه رو میاره بیرون.
"علی افتاده تو استخر"
هول می شم! رضا رو میذارم رو نیمکت و می دوم طرف استخر…
... از خجالت دارم آب می شم. دگمه های مانتومو باز می کنم و علی رو که خیس شده توی مانتوم جا می دم و می دوم طرف خونه!!!
رضا رو جا گذاشتم! مهین خانوم اینا میارنش.