-
خدمت دختر عمه عزیزم...ایران خانوم!
شنبه 12 مهرماه سال 1393 21:34
خدمت دختر عمه عزیزم...ایران خانوم ! پس از سلام و عرض ارادت ! ای عزیز دل...جای شما در عروسی بسیار خالی بود...البت عروسی از نوع تفکیک جنسیتی بود...خانمها این ور پرده...آقایان آن ور پرده ... مراسم عروسی با خواندن خطبه شروع شد و عروس خانوم طبق سنت دیرین ...پس از چیدن گل و خرید گلاب و سومی را هم یادم نمیاید..بالاخره بله را...
-
خدمت دختر عمه عزیزتر از جانم
شنبه 12 مهرماه سال 1393 21:32
نمکدان بی نمک شوری ندارد....دل من طاقت دوری ندارد .... ای نامه که می روی به سویش....از جانب من ببوس رویش ... خدمت دختر عمه عزیزتر از جانم ایران خانوم فولادی! پسر عمه مهربانم محمد آقای قاجار ! سلامی چو بوی خوش آشنایی !! اگر از احوالات این جانب جویا باشید...بحمد الله سلامتی نیمه برقرار و خوبم!ملالی نیست جز دوری...
-
سیرابی
جمعه 27 دیماه سال 1392 16:49
ساعت هنوز هفت نشده بود که دو خوهرون از خونه زدیم بیرون...طبق معمول که زودتر از عروس و دوماد سرسفره عقد حاضریم و زودتر ازمیت سر قبر!!!باز زودتر از لیدر تور سر قرار حاضر بودیم...این بار تعداد همسفران کمتر از دفعات قبل بود و ما با مینی بوس عازم ورامین شدیم...آبجی مهین رو راضی کرده بودم که راهی این گشت و گذار بشه..هنوز به...
-
صدری جهان بخت پیما هم برفت!!
شنبه 23 آذرماه سال 1392 00:49
به روستای زیکسار رفته بودم... سراغ صدری جهان را گرفتم...نوه اش گفت:ننه چند روز پیش مرد!!! به دیدن دخترش رفتم که رخت عزای برادر را هنوزبرتن داشت که مادرش را هم از دست داد...از روزهای آخر زندگی مادرش پرسیدم. گفت:فقط شش روز خوابید در رختخواب...رو به قبله...نه چیزی خورد و نه حتی آبی آشامید..فرزندانش همه بر بالین او...با...
-
صدری جهان
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 18:28
صدری جهان، این روزها اصلن حال خوشی ندارد. بعد از سال ها زندگی سخت و مشقت بار، این روزها گرفتار الزایمر شده. هرچند به نظر من الزایمر در روزهای پیری او برای خودش سعادتی است ولی فرزندانش، از دستش به ستوه آمده اند. نامش را صدری جهان نامیدند. تنها فرزند یک زن و شوهر جوان تالشی بود که یکسال پس از تولد او از یکدیگر جدا شدند....
-
...یادش بخیر...تو دوران انقلاب
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 10:07
... یادش بخیر...تو دوران انقلاب که مدرسه رو بی خیال میشدم و می رفتم تظاهرات جهت سر نگونی ....با دو تا مبارز دیگه که هم سن و سال خودم بودن....دوست شده بودم و سه تایی قرار می ذاشتیم برای شرکت در تظاهرات...اسم یکیشون احمد بود و خیلی آقا....اون یکی هم پسر بود ولی هر چی فکر می کنم اسمش رو به خاطر نمیارم.....دو سه بار با...
-
بیست و سه سال
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 01:05
ساده بود و صاف و شفاف....در آخرین دیدارمان گفت:کفشهایم راجفت کرده ام و آماده رفتنم....اما من سرگرم به کار بچه هایم بودم....گمان بردم،بعد از رفتن ما می خواهد جایی برود.....آخرین نگاهش هنگام خداحافظی؛ نگاه غریبی بود....آتش به دلم انداخت..... امشب هفدهمین سالی است که او را از دست داده ایم.....هنوز نمیتوانم در باره او...
-
صبح روز پنجشنبه،26 فروردین 1361
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 23:43
باز این زهرا خانم با انسی انسی گفتنای پی در پی،آکسونای اعصاب منو ریش ریش میکنه....بله پا میشم....و دوباره لحافو میکشم رو سرم......این دفعه دیگه زهرا خانم با عصبانیت لحافو می کشه کنار و میگه:دختر به سلامتی امروز روز عروسیته آخه!!!!!!!!!لا اقل امروزو زود پاشو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!نمی دونم چرا زهرا خانم اینقدر عجله...
-
اتوبوسی به نام هوس
جمعه 23 فروردینماه سال 1392 11:56
شب اول عید،جهت گذراندن تعطیلات عید تصمیم گرفتیم بریم دهاتمون...خیلی دلم می خواست یه سفر پنج نفره داشته باشیم،بچه ها خیلی خوشحال شدن،من و کریم رو تشویق کردن که حتما برید!!!!!!!!!!هر کدومشون هم برای نیومدن با ما یه بهونه ای راست و ریس کردن.در واقع خوشحالی اونا به این دلیل بود که یه چند روزی از دست ماراحت باشن!!ساعت...
-
سیزده بدر
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 18:38
سیزده بدر،تا جایی که به یادم میاد.. می رفتیم پارک شهر. با همسایه روبرویی مون، فروغ خانم عزیز دلم که این روزا سخت مریضه و آلزایمر گرفنه. تنها همسایه به جا مانده از دوران خوش زندگی در خانه پدری. سالهایی که مدرسه می رفتم. سیزده به در. کابوس تموم کردن مشقهای عید بود. تا پاسی از شب بیدار می موندم و با گریه مشقارو تموم می...
-
من عاشق و دیوانه این دخترم
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 23:20
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA نمیدونم از کی این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم که چون دختر ندارم،موجود سعادتمندی نیستم....دوتا پسر شیطون داشتم که برای شلوغ کردن کل فامیل کافی بودن!!!دلو به دریا زدم....بی ادبی نباشه...آقا کریم رو گول زدم....تا چهار ماه بعد از بارداری حتی به کریم هم نگفته بودم که...
-
اندر حکایت آن دوران
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 23:12
وقتی بچه بودم تیر به نظرم بهترین ماه سال بود. شروع تعطیلات تابستونی. بستنی یخی. پرسه تو کوچه. بازیهای گانیه، قایم موشک.عمو زنجیر باف.خرپلیس. الک دولک. هفت سنگ. فرار از خواب بعد از ظهر. آبتنی تو حوض. گوجه سبزو. و ازهمه مهمتر فصل مسافرت به خونه اقوام پدری و مادری. بود. اما از روزی که ازدواج کردم، تنها خاطره شیرین تیر...
-
روز اولی که علی رفت مدرسه
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 00:41
روز اولی که علی رفت مدرسه،تا ساعت دوازده که زنگشون بخوره،دل تو دلم نبود...یاد اولین روز مدرسه خودم افتاده بودم...گریه می کردم و مامانم رو می خواستم...مدیر مدرسه مون خانم جهان پناه یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم،از همونا که بالای سر آدم ستاره درست میشه بلافاصله گریه ام قطع شد... از ساعت یازده رضای بیچاره رو زابراه کردم...
-
علی جی
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 20:45
علی جی که شاگرد مدرسه ای شد، انگار دنیا رو می خواستن به من بدن. خوشحال بودم که نمردم و مدرسه رفتن بچه مو دیدم. کارای ثبت نامش روکه انجام دادم، دو ماه مونده به شروع مدرسه ها،. بردمش سلمونی. رضا رو هم به ناچار بردم. نمی دونم چی شد؟ از سلمونی که اومدیم بیرون موهای علی زیاد فرقی نکرده بود ولی سلمونی موهای رضا رو از ته زده...
-
صفیه خانم
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 22:15
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA صفیه خانم، اصلیتش زنجانی بود. شوهرش رشتی بود.توی یه سلمونی کار می کرد. کوتاه قد و خپل بود.موهای کم پشتی داشت که به اصرار حفظشون می کرد با سبیلای مدل کلارک گیبل. خود صفیه خانم هم تپل بود. موهای بلند کم پشتی داشت که همیشه سفت و محکم با کش می بست و آدم فکر می کرد الانه که همه...
-
مهر مادری و خانه پدری
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 22:01
مهر مادری و خانه پدری برای من شیرین ترین خواستنی های عمرم بوده. از مهر مادری که بی دریغ بهره مند بودم و سه چهار ساله بودم که پدرم به زحمت یه خونه نقلی که کل مساحتش پنجاه و هفت متر مربع بود رو برامون خرید. روز اثاث کشی رو یادم میاد. مامانم دستمو محکم گرفته بود و باهم از کوچه ندیمی گذر کردیم. خونه شاید کوچیک بود ولی...
-
از کوچیکی عاشق بچه ها بودم
جمعه 29 دیماه سال 1391 21:37
از کوچیکی عاشق بچه ها بودم. تو کوچه مون شوکت خانم و عالیه خانم که دیوار به دیوار هم بودن، باردار بودن. من بیشتر از اونا عحله داشتم. مهدی فروغ خانم همسایه روبروی خونه مون دیگه بزرگ شده بود. شوهر شوکت خانوم گروهبان ارتش بود، با سبیلای نازک و قد متوسط که تلاش می کرد با اخم و قیافه گرفتن بچه های محل ازش بترسن وحساب ببرن،...
-
خاتون خانم
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 21:01
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA خاتون خانم امانیان فرزند اول عبدالله امانیان معروف به سالار عبدالله و خیرالنسا عزیز در سال 1293 هجری در روستای بیدخت چشم به دنیا گشود. برای ما اسمش،خاله خاتو،خاله ریزه و خاله جیبی بود. قد کوتاهی داشت و سفید رو بود. از دوران جوانی به همراه خانواده اش ساکن باغی از املاک...
-
نیم تاج خانم
شنبه 16 دیماه سال 1391 23:09
مدت ها بود که می خواستم داستان عشق و عاشقی مامان و بابامو که پارسال خاله خاتون تو آخرین دیدارش با آب و تاب برام تعریف کرده بود،بنویسم....ولی قضیه پیوند نافرجام بابام و نیم تاج خانم،همسر اول پدرم،وجدانم رو ناراحت می کرد.....راستشو بگم از موقعی که فهمیدم پدرم قبل از ازدواج با مادرم ،دختری زیبا و خانواده دار را به نکاح...
-
عمه جان عاتقه
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 11:16
عمه جان عــــــاتقه عمه ی محبوب جوونـــا بود. صحبت خواستگاری و عروسی جوونا که پیـــش می اومد، در امـــر حمایت از جوونا پیـــــشرو بود. وقتی ایرج به خواستگاری خواهــــرم، مهــــین اومد پدرم زیاد موافق نبود امـــا ایــــرج و مهین تو راه مدرســـه با یه نگــــاه عـــاشق هم شده بودن و به نظر می رسید هیچ چیز نمی تونه تصمیم...
-
زن عمو جان
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 22:43
با ورود زن عمو جان، زندگی هاشم آقا طعم شیرینی به خودش گرفت....خونه پر شد از بوی خوش زندگی....بوی پیاز داغ...بوی خوش بادمجان، بوی غذاهای خوشمزه ای که رقیه خانم در کمال کدبانو گری برای شوهرش می پخت...هاشم آقا که از سر کار بر میگشت...زن عمو جان غذا روتوی سینی مسی جهازش می ذاشت واز آشپزخونه که توی حیاط بود شاد و خرامان می...
-
مقدمات پروژه خواستگاری
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 15:17
مقدمات پروژه خواستگاری توسط عمه عاتقه در قزوین و زهرا خانم در تهران کلید خورد. عمو جان هاشم که خیلی دست و دلباز وشیک پوش بود،برای خرید پارچه و چیزای دیگه که عمه ها سفارش داده بودن سری به بازار زد....راستشو بگم،از جزییات مراسم خواستگاری اطلاعی ندارم،چون بچه تر از اون بودم که توی این مراسم دعوت بشم!!!!اما روز عروسی عمو...
-
5+1
یکشنبه 26 آذرماه سال 1391 21:36
عمه جان، روی گزینه نوه خاله ش، به عنوان همسر آینده هاشم آقا انگشت گذاشته بود و دلایلش رو این طور عنوان می کرد: اولا که از فامیل خودمان است. مث خودمان نوه حاج ملا علی واعظ است. از طرف مادری ریشه در بزرگان دارد.. گدا،گودول نیست. سر سفره باباش بزرگ شدس. ثانیااز هر انگشتش هنر مبارد. خیاطی. بلدس. آشپزی....
-
ثریا
جمعه 24 آذرماه سال 1391 22:17
وارد خونه عمو جان هاشم که می شدی، به خط خوش نستعلیق، یه تابلوی کوچک به چشمت میخورد. "احساس غریبی مکن اینجا که رسیدی.این کلبه ناچیز تعلق به تو دارد". حس خونه عمو جان قبل از زن گرفتن با بعد از اون، تومنی،سی شی توفیر داشت.. روی طاقچه اتاق جلویی، یه عکس بزرگ از پدر بزرگم بود. یه آینه و یه عکس ازثریا. بچه که...
-
دیفتیری
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 23:25
باد می پیچید تو چادر مادرم....مامانم تند راه می رفت و من سرما رو حس می کردم. صبح هر چی مامانم صدام کرد: انسی پاشو ! مدرسه ت دیر شد. حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم. وقتی که دیگه مامان لحافو از روم کشید و چشمم بهش افتاد. به زحمت آب دهنمو قورت دادم و به گلوم اشاره کردم. نمی دونم کی نفرینم کرده بود. دور از جون شما حناق...
-
دمکراسی
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 23:29
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA زنگ خونه رو که زدن، کتی جواب داد. با خوشحالی درو باز کرد. دویدم یه لباس مناسب بپوشم. درو که باز کردم. حسابی توو ذوقم خورد. این چه وضعییه برا خودت درست کردی؟ چرا موهاتو زدی؟ چرا موبایلت خاموشه؟ چرا به تلفن خونه جواب نمی دی؟...
-
عمو جان هاشم
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 00:14
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA خداعمو جان هاشم نازنینمو غرق رحمت کنه. مرد نازنینی بود.مهربون.با صفا. ساده. جوونی هاش با پدر و مادرش که دختر آقا نام داشت زندگی می کرد. اون قدر ساده بود که وقتی پدرش مرده بود،صبر نکرده بود به خواهر وبرادرا هم بگه که پدرشون مرده. طفلک خودش تنها پدرشو برده بوده امام زاده حسن...
-
بارون
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 18:13
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 بارون که می زد هر جا که بودم خودمو می رسوندم به کوچه. یه قول وقرار ناگفته بین بچه های کوچه افشار بود. کم کم زیاد می شدیم. دستامونو به هم زنجیر می کردیم و می خوندیم: بارون...
-
روزنامه
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 17:57
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 از وقتی با مادرم رفتم اکابر و یه ذره با سواد شدم دیگه دل تو دلم بند نمی شد. دایم می خواستم سر از کار نوشته هادر بیارم. هر روز عصر اصغر آقا کیهانی که طفلک جشماش هم چپ بود و خیلی هم مهربون بود در خونه رو میزد تا برای بابام روزنامه بیاره، می دویدم...
-
زهرا خانم رند
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 00:54
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA از مادرا که بپرسی کدوم بچه تو بیشتر دوست داری؟ رو ترش می کنن وبا یه لحن تند و نگاه عاقل اندر سفیه میفهمونن که این سوالا یعنی چه؟ بعدشم فوری انگشتای دستشونو نشون میدن و اون جمله تابلوی معروف که همتون میدونین رو مثال میزنن. در همون وقت اگه کوتاه نیایی و بخواهی به یه نتیجه...