از کوچیکی عاشق بچه ها بودم

از کوچیکی عاشق بچه ها بودم. تو کوچه مون شوکت خانم و عالیه خانم که دیوار به دیوار هم بودن، باردار بودن. من بیشتر از اونا عحله داشتم. مهدی فروغ خانم همسایه روبروی خونه مون دیگه بزرگ شده بود. شوهر شوکت خانوم گروهبان ارتش بود، با سبیلای نازک و قد متوسط که تلاش می کرد با اخم و قیافه گرفتن بچه های محل ازش بترسن وحساب ببرن، اما من خبر داشتم که از سر کار که میاد خونه، مشغول رخت شستن می شه، آب حوض می کشه و چون زنش خیلی خوشگل بود و از خودش هم خیلی کوچیکتر بود و دایم بهش غر میزد، از زنش مث موش می ترسید. اما عالیه خانوم عزیز دل، که بین او و مادرم مهر و محبتی عمیق وجود داشت از مهاجرای روسیه بود. شوهرش علی بگ نام داشت و صاحب کافه بلبل طلایی بود. دو تا پسر داشت و دو تا دختر. بچه پنجم هم تو راه بود. اولش که اومدن محل ما، یکی دو تا از همسایه ها نق و نوق کردن که این شوهرش عرق فروشه و مامانم تو روشون وایساد و پنبه همشونو زد و گفت ما فکر عاقبت خودمون باشیم و تو کار مردم دخالت نکنیم علی بگ ماه رمضون لب به عرق نمی زد و ماه محرم هم کافه رو تعطیل می کرد. چاق بود با سبیلای رنگ کرده. ظاهرا خشن بود ولی دل مهربونی داشت. شوکت خانوم که یه دختر و پسر دیگه هم داشت، خیلی قرو اطوار داشت و آرزوش بود که یه پسر دیگه داشته باشه تا شوهرش رو بیشتر تو دست بگیره ولی عالیه خانوم همیشه دلش می خواس که بچه ش سالم باشه. عالیه خانم و شوکت خانم به فاصله چند روز صاحب فرزندان جدید شدن. شوکت خانم صاحب یه دختر تپل مامانی شد و عالیه خانم عزیز هم پسردار شد. سر من از همه شلوغتر بود!  به شوکت خانم سر می زدم. بیشتر خونه عالیه خانم بودم. عاشق هنگامه دختر تپل و با نمک شوکت خانم شده بودم. داریوش پسر عالیه خانم همش خواب بود. بعد از شش ماهگی داریوش بود که متوجه شدن، یه نقص مادرزادی داره و بقول اون روزی ها، عقب افتاده س. من هردوتاشونو دوس داشتم. بچه ها یه ساله بودن که هر دو خانواده از محل رفتن. عالیه خانوم عزیز زود از دنیا رفت. اندوه ناشی از مریضی پسرش و سختی های زندگی کار خودشو کرد. چند سال بعد هم پسرش مرد. به طور اتفاقی از مرگ علی بگ هم مطلع شدم و به مراسم یادبودش رفتم. خاطره خوشی که از اونا به یاد دارم، لبخند همیشگی عالیه خانم بود. حتی وقتی به شدت عصبانی میشد، یه لحظه بعد لبخندی می زد که چال گونه هاشو به رخت می کشید. شوهر شوکت خانم هم زود از این دنیا رفت. چند سال پیش شوکت خانوم رو تو اتوبوس دیدم. همون طور خوشگل و مغرور بود. راستش دلم نخواست که باهاش حرف بزنم و حال هنگامه رو ازش بپرسم. روزگار تنهایی من هم طی شدو خواهرم دخترش رو به دنیا آورد. دیگه زندگیم شد اون.

خاتون خانم


خاتون خانم امانیان فرزند اول عبدالله امانیان معروف به سالار عبدالله و خیرالنسا عزیز در سال 1293 هجری در روستای بیدخت چشم به دنیا گشود. برای ما اسمش،خاله خاتو،خاله ریزه و خاله جیبی بود. قد کوتاهی داشت و سفید رو بود. از دوران جوانی به همراه خانواده اش ساکن باغی از املاک تفضلی هادر طرقبه بود. خاله و مادرم که فرزند دوم خانواده‌اش بود،نقش پسران خانواده رو ایفا می کردن. تا موقعی که بیدخت زندگی می کردن، مادرم تو کارهای بقول خودش، صحرا، به پدرش کمک می کرد و خاله جیبی هم به گفته خودش، از اول "عمه خر و خاله گاو"بوده!! یعنی امور مربوط به چهار پایان رو انجام می داده. خاله خاتون عزیز دلم، عمر خوبی کرد. نود وهشت سال زندگی کرد و تا آخرین لحظه عمرش راه می رفت و زمینگیر نشد. زندگی توام با کار و تلاش خستگی ناپذیر و آب و هوای کوهستانی طرقبه به خاله سلامتی و نشاط خاصی داده بود. آخرین دیدارم با خاله تابستان سال گذشته بود که دیدمش و کلی از خاطراتش با مادر و پدرم رو برام تعریف کرد. شیرزنی بود و زبون شیرین و تند و تیزی داشت. بسیار رک گو بود. همه عاشقش بودن. از خاطراتش با پدر و مادرم بعدا براتون می گم!

نیم تاج خانم

مدت ها بود که می خواستم داستان عشق و عاشقی مامان و بابامو که پارسال خاله خاتون تو آخرین دیدارش با آب و تاب برام تعریف کرده بود،بنویسم....ولی قضیه پیوند نافرجام بابام و نیم تاج خانم،همسر اول پدرم،وجدانم رو ناراحت می کرد.....راستشو بگم از موقعی که فهمیدم پدرم قبل از ازدواج با مادرم ،دختری زیبا و خانواده دار را به نکاح خودش در آورده وبعد بی وفایی کرده،یه جورایی از بابام دلخور شدم و به نیم تاج خانم دلبسته شدم...یه جورایی تو ذهنم مجسم کردم... میگن مثل پنجه ماه بوده....چشمای خیلی قشنگی داشته و خیلی هم کدبانو بوده...خواهر شوهر عمه جان حاج خانم بوده... نمی دونم چرا پدرم که می خواست فردای شب عقد کنان شهرش رو ترک کنه،پای سفره عقد باهاش می شینه؟؟بله،میرزا باقر محبوب من،یه همچین جفای بزرگی به نیم تاج خانم کرده....فردای عقد شهرش رو ترک می کنه....نیم تاج خانم منتظر پدرم می مونه....چارده سال انتظار می کشه و آخرش هم می گن از غصه دق می کنه....بابام تا سالها بعد آواره شهرها بوده تا مامانم رو تو بیدخت می بینه....راستش یه جورایی شرمنده نیم تاج خانمم....نمی دونم موقع مرگش پدرم رو بخشیده یا نه؟؟؟دلم می خواد اگه دنیای دیگه ای باشه.....وقتی رفتم اون دنیا....اول نیم تاج خانوم رو ببینم،بعد مادرم رو....(این روایت رو تقدیم می کنم به برادر زاده های نیم تاج خانم....پسر عمه های خوبم....محمد آقا و علی آقای عزیز دلم)...

عمه جان عاتقه


عمه جان عــــــاتقه عمه ی محبوب جوونـــا بود. صحبت خواستگاری و عروسی جوونا که پیـــش می اومد، در امـــر حمایت از جوونا پیـــــشرو بود. وقتی ایرج به خواستگاری خواهــــرم، مهــــین اومد پدرم زیاد موافق نبود امـــا ایــــرج و مهین تو راه مدرســـه با یه نگــــاه عـــاشق هم شده بودن و به نظر می رسید هیچ چیز نمی تونه تصمیم مهین و عوض کنه، حتی تهدیدای داداش وسطـــی کار به جایی نبرد که هیچ، مهین تهدید به خودکشی هم کرد.عمــــه جان که برای سرکشی اوضاع عروسا و دامادای فامیل سفری یکماه رو به طهـــــــــــران ترتیب داده بود، نشست اول رو تو خونه ی ما برگزار کرد. حرفای مهین رو شنید و سخنرانی رو به دست گرفت. اول از همه رو کرد به پدرم و گفت: بِـــرادر تو از من بزرگتری. ما پیـــــرو پاتـــالیم فکرمان خوب کار نَمی کُند همین بابای خدانیامرزمان دیــــــــــوانَه شده بود. دخترای دسته ی گل و نوه های حـــاج ملاعلی واعظَ داد به یه مشت گَـــــــــــــدا گودول. می گفت شوهرتو سید اس مومن اس دُرُس کـــارس ، ای به سرش بخورد مومن و سیدی و دُرُس کاری !! این اندازه ی گاو نَمی فهمدد. خاک بر سرِ قدیمیا، کول بر سر قدیمیا، نفهم بودن، منِ بچَه تو دالان گـُــــــــــردو بازی می کردم همه ی پسرارم مِی بردم! مادرم آمد من و صدا زد گفت امشب مهمــان داری. لباستَ عوض کن. من بچَه بودم. گفتن چای ببر آقا تو را ببیند. رفتمان در اتاق، سه چار تا پیرمرد بودن نفهمیدیم کدامشان دامادس.

(ادامـــــه دارد.)

زن عمو جان

با ورود زن عمو جان، زندگی هاشم آقا طعم شیرینی به خودش گرفت....خونه پر شد از بوی خوش زندگی....بوی پیاز داغ...بوی خوش بادمجان، بوی غذاهای خوشمزه ای که رقیه خانم در کمال کدبانو گری برای شوهرش می پخت...هاشم آقا که از سر کار بر میگشت...زن عمو جان غذا روتوی سینی مسی جهازش می ذاشت واز آشپزخونه که توی حیاط بود شاد و خرامان می آورد توی اتاق و با هم صفا می کردن...
دختر آقا هم که دیگه حسابی پیر شده بود و دیگه توان کاری نداشت (البته از اولشم ما همینحوری دیدیمش) از این خوان بی بهره نموند... مدت کوتاهی نگذشته بود که زن عموجان به تمام زوایای خونه آشنا شد و تغییراتی در اون به وجود آورد. اول از همه عکس ثریا از رو طاقچه رفت تو کمد!! بعد تمام ظرفهای آشپزخونه برق انداخته شد، عموجان هم یه گاز استیل رومیزی جواهریان برایش خرید که چشم همه وا موند! و بدین ترتیب زن عموجان قدرتش رو به رخ مادرشوهرش کشید. مادر جان که همون دخترآقا باشه شوکه شده بود. رقیه خانوم با شیرینی هایی که خودش می پخت دل و ایمون عموجان و فامیل رو برده بود. هنوزم که هنوزه یاد باقلواهاش که می افتم دهنم آب می افته...
عموجان هم رعایت عدل و انصاف رو بین زن و مادرش می کرد. در عین حال که به زنش آزادی کامل داده بود خیلی احترام مادرش رو هم داشت...
خلاصه زندگی خوبی باهم داشتن. خدا هر سه شونو بیامرزه، روزایی که با اونا سپری کردم از شیرین ترین روزای زندگیم بود.