روز اولی که علی رفت مدرسه

روز اولی که علی رفت مدرسه،تا ساعت دوازده که زنگشون بخوره،دل تو دلم نبود...یاد اولین روز مدرسه خودم افتاده بودم...گریه می کردم و مامانم رو می خواستم...مدیر مدرسه مون خانم جهان پناه یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم،از همونا که بالای سر آدم ستاره درست میشه بلافاصله گریه ام قطع شد... از ساعت یازده رضای بیچاره رو زابراه کردم وجلوی در مدرسه ایستاده بودیم......زنگشون که خورد،تقریبا همه بچه ها اومده بودن که سرو کله علی پیداشد... بعد از اینکه بوسیدمش،محتویات کیفش رو بررسی کردم...لوحه داده بودن...نه!!مرتب و صاف و صوف نوشته بود و یه هزار آفرین هم گرفته بود! خوب برای روز اول خوب بود...دیگه کار علی بیچاره ساخته شده بود...بالای سرش می نشستم...پاک کن به دست...اینجا کجه ...اینجا خیلی راسته... اون طفلک هم مظلوم بود و هیچی نمی گفت...البته بعدها رضا تلافیشو سرم در آورد...وقتی رضا هم سال بعدش مدرسه ای شد،اصرار می کرد که من بجای تو ظرفا رو میشورم،تو هم لوحه های منو بنویس....منم قبول می کردم...یه همچین آدمی بودم من! توهمین میون کتایون هم به دنیا اومده بود...به دست اون طفل بیچاره هم قبل از عروسک،ماژیک داده بودم! خلاصه بگم....فکر میکردم،ریاضی دانان جدیدی رو می خوام تحویل این دنیا بدم،شاید هم یکیشون ابن سینا آز آب دراومد...تازه کتایون هم می تونست جای خالی مادام کوری رو پر کنه! یکی از دلمشغولی های بزرگ این مقطع از زندگیم رو کاغذ کادو تشکیل می داد....می رفتم نون بخرم...کاغذ کادو می خریدم...می رفتم میوه بخرم...کاغذ کادو می خریدم...بچه ها رو میبردم دکتر،حواسم به کاغذ کادو بود...کلکسیون کاغذ کادو،مدادسیاه،مداد قرمز و پاک کن راه انداخته بودم...اصن یه وضی...رضا که رفت مدرسه...بهانه هاش شروع شد...می گفت:خانوممون پیره،من معلم جوون می خوام{لابد اون موقع ها هم دلش می خواست مونیکا بلوچی معلمشون باشه!}...هفته هایی که صبحی بود...آسمش عود می کرد...می گفت: نمی تونم نفس بکشم...بعد میدیدم مشغول بازی با کتایونه...البته طفلک گناهی نداشت...من برای اینکه افتتاح مطبش یه سال جلو بیفته،شناسنامشو یه سال بزرگتر گرفتم...کاری که همه رو هم تشویق به انجامش می کردم! تازه این بیچاره هارو که اسیر کرده بودم هیچی...دوتا بچه های صاحبخونه مون هم تحت آموزش من قرار گرفته بودن!!دفتر مشق بچه ها شده بود برام کتاب مقدس!اگه یه ذره صفحات کتاب یا دفترشون تا می خورد،واویلا بود...روزی که علی تو مسابقات علمی کلاس سوم تو مدرسه اول شد برام فراموش نشدنی بود...خودم رو مجسم می کردم...صدام می کردن و بهم نشان مادر نمونه رو می دادن...علی می اومد رو سکو و از من قدر دانی می کرد! خوب با حذف علی از دور بعدی، انگار دنیا برام به پایان رسیده بود. یه همچین آدمی بودم من...خودم هم توی امتحان خوشنویسی دوره خوش قبول شدم...دیگه صاحب نظر شده بودم. راجع به خط اساتید بزرگ نظر می دادم!نه من خط فروزنده رو قبول ندارم!!کلهر رو اصول نمی نویسه و ....خب جوون بودم و هزار آرزو درسر داشتم...علی کلاس سوم و رضا کلاس دوم رو که تموم کردن، آقا کریم اعلام کرد که باید برای زندگی بریم تهران{ادامه دارد...}