سیزده بدر


سیزده بدر،تا جایی که به یادم میاد.. می رفتیم پارک شهر. با همسایه روبرویی مون، فروغ خانم عزیز دلم که این روزا سخت مریضه و آلزایمر گرفنه. تنها همسایه به جا مانده از دوران خوش زندگی در خانه پدری. سالهایی که مدرسه می رفتم. سیزده به در. کابوس تموم کردن مشقهای عید بود. تا پاسی از شب بیدار می موندم و با گریه مشقارو تموم می کردم. اما این سیزده بدر مال اون سالیه که هنوز مدرسه نمی رفتم. مادر، ما بچه هاشو برای سیزده بدر برده بود آب کرج........ همونجایی که سالهاست به یاد اون روز به یاد موندنی، صدها بار پیاده گز کردم تا بویی از اون روزای خوش با هم بودن خانواده رو حس کنم...........