اتوبوسی به نام هوس

شب اول عید،جهت گذراندن تعطیلات عید تصمیم گرفتیم بریم دهاتمون...خیلی دلم می خواست یه سفر پنج نفره داشته باشیم،بچه ها خیلی خوشحال شدن،من و کریم رو تشویق کردن که حتما برید!!!!!!!!!!هر کدومشون هم برای نیومدن با ما یه بهونه ای راست و ریس کردن.در واقع خوشحالی اونا به این دلیل بود که یه چند روزی از دست ماراحت باشن!!ساعت یازده شب مارو با سلام و صلوات روانه ماه عسل که چه عرض کنم،ماه شیره نمودند!!سوار اتوبوسی که به فومن می رفت شدیم...تنها جای خالی دو تا صندلی آخر اتوبوس بود....درست مثل سی سال پیش!!!به خودم گفتم:فرصت خوبیه که باید ازش خوب استفاده کنیم...اومدم غرق در رویا بشم و سی سال زندگی مشترکمون رو مرور کنم که صدای گریه دو سه تا بچه هم زمان بلند شد....سمفونی اجرا می کردن....مادراشون هم ماشالا خونسرد در خال تماشای فیلمی بودن که راننده اتوبوس مرحمت کرده بود جهت خوش گذشتن به مسافران به نمایش گذاشته بود....از اون فیلمهایی که روی مخ و مخچه و بصل النخاغ ومغزو اعصاب و روان گرفته تا نوک انگشتای پالگد زنان راه میره....بچه گرسنه بود،باباش دعواش می کرد...خالا ساعت یک نیمه شب چند تا موبایل زنگ زد،خدا میدونه...پاسخ ها هم یکسان بود...الان کرج رو رد کردیم....الان آق باباییم....هنوز به لوشان نرسیدیم.....دیدم خیلی رفتم تو بحر مردم و بیخودی دارم خودموعذاب میدم....گفتم برم تو بحر آقا کریم....دستشو تو دستم گرفتم،اصن نگاهم نکرد....اومدم سرم رو روی شونه هاش بذارم،دیدم این بابا که پاک خوابش برده...دلم براش سوخت...سعی کردم گردنش رو روی شونه هام بذارم که راحت تر بخوابه...دیدم چون قد من کوتاهتره،اینجوری گردنش بیشتر درد میگیره!!!!خلاصه به هر راهی زدم،به بن بست خوردم....این بود شرح ماجرادر اتوبوسی به نام هوس...باقی ماجرا و ماه عسل با مارلون براندو رو بعدا تعریف میکنم.