صبح روز پنجشنبه،26 فروردین 1361


باز این زهرا خانم با انسی انسی گفتنای پی در پی،آکسونای اعصاب منو ریش ریش میکنه....بله پا میشم....و دوباره لحافو میکشم رو سرم......این دفعه دیگه زهرا خانم با عصبانیت لحافو می کشه کنار و میگه:دختر به سلامتی امروز روز عروسیته آخه!!!!!!!!!لا اقل امروزو زود پاشو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!نمی دونم چرا زهرا خانم اینقدر عجله داره؟؟نکنه می ترسه عمو کریمش پشیمون شه و دخترش بی شوهر بمونه؟؟؟؟مامان میگه پاشو عمو کریم اومده،میگه شمسی ساعت ده میاد انسی رو ببره آرایشگاه......اصن قرار آرایشگاه نداشتم....گفته بودم که دوست ندارم شش ساعت زیر دست آرایشگر باشم....مامان میگه،پاشو خودتو جمع و جور کن....زیاد هم حرف نزن!!!!!


ساعت ده صبح-آرایشگاه روفیا

روفیا خانوم که از هنرپیشه های دسته چندم سابقه، حالا سرپیری، آرایشگاه زده. چشمم که به قیافش خورد فهمیدم قراره چه بلایی سرم بیاد... بهش نگفته بودن که عروسم، اونم فهمید که عروسیمه و در ضایع کردن صورتم سنگ تموم گذاشت!!


ساعت سه بعدازظهر- بیرون آرایشگاه

هرچی منتظر شاه دوماد شدیم که بیاد ما رو سوار کنه خبری ازش نشد، اون موقع ها شمسی یه ‍ژیان سبز داشت که به "سید" معروف بود. نگو آقا سید پنچر شده ، آقا کریمم مشغول پنچرگیری بوده ...

درست همون روز حجاب اجباری شده بود، تاکسی ها سوار نمی کردن. ژاکت صورتیم رو کشیدم رو سرم و به خونه اومدم.


ساعت چهار بعدازظهر-خانه

سلامی کردم و یه راست رفتم دستشویی، واااااااای خدای من مثل آکله ها شده بودم ، اصن خودمو نمی شناختم. تمام صورتمو شستم و اومدم بیرون!!! زنده باشه زن داداش بزرگم. فوری منو راست و ریس کرد و یه ر‍ژ ساده زد و لباس عروسی خودش رو تنم کرد.

اصـــــن هیچکس بهم نگفت ناهار می خوری؟؟


آخوند برای عقد اومده بود اما آقا کریم هنوز نیومده بود. آخونده هم غر می زد که من جای دیگه هم باید برم. بالاخره ساعت 4.5 شاه دوماد خندون اووومد . امون ندادم که خطبه عقد سه بار خونده بشه. ســـــریع بدون اجازه بزرگترا با صدای بلند بله رو گفتم .

همین ، تموم شد.

31 ساله که هردومون بهم متعهد موندیم. خدایی دنیا رو می گشتم بهتر از کریم پیدا نمی کردم . آقاس . دوسش دارم خیلی زیاد

اتوبوسی به نام هوس

شب اول عید،جهت گذراندن تعطیلات عید تصمیم گرفتیم بریم دهاتمون...خیلی دلم می خواست یه سفر پنج نفره داشته باشیم،بچه ها خیلی خوشحال شدن،من و کریم رو تشویق کردن که حتما برید!!!!!!!!!!هر کدومشون هم برای نیومدن با ما یه بهونه ای راست و ریس کردن.در واقع خوشحالی اونا به این دلیل بود که یه چند روزی از دست ماراحت باشن!!ساعت یازده شب مارو با سلام و صلوات روانه ماه عسل که چه عرض کنم،ماه شیره نمودند!!سوار اتوبوسی که به فومن می رفت شدیم...تنها جای خالی دو تا صندلی آخر اتوبوس بود....درست مثل سی سال پیش!!!به خودم گفتم:فرصت خوبیه که باید ازش خوب استفاده کنیم...اومدم غرق در رویا بشم و سی سال زندگی مشترکمون رو مرور کنم که صدای گریه دو سه تا بچه هم زمان بلند شد....سمفونی اجرا می کردن....مادراشون هم ماشالا خونسرد در خال تماشای فیلمی بودن که راننده اتوبوس مرحمت کرده بود جهت خوش گذشتن به مسافران به نمایش گذاشته بود....از اون فیلمهایی که روی مخ و مخچه و بصل النخاغ ومغزو اعصاب و روان گرفته تا نوک انگشتای پالگد زنان راه میره....بچه گرسنه بود،باباش دعواش می کرد...خالا ساعت یک نیمه شب چند تا موبایل زنگ زد،خدا میدونه...پاسخ ها هم یکسان بود...الان کرج رو رد کردیم....الان آق باباییم....هنوز به لوشان نرسیدیم.....دیدم خیلی رفتم تو بحر مردم و بیخودی دارم خودموعذاب میدم....گفتم برم تو بحر آقا کریم....دستشو تو دستم گرفتم،اصن نگاهم نکرد....اومدم سرم رو روی شونه هاش بذارم،دیدم این بابا که پاک خوابش برده...دلم براش سوخت...سعی کردم گردنش رو روی شونه هام بذارم که راحت تر بخوابه...دیدم چون قد من کوتاهتره،اینجوری گردنش بیشتر درد میگیره!!!!خلاصه به هر راهی زدم،به بن بست خوردم....این بود شرح ماجرادر اتوبوسی به نام هوس...باقی ماجرا و ماه عسل با مارلون براندو رو بعدا تعریف میکنم.

سیزده بدر


سیزده بدر،تا جایی که به یادم میاد.. می رفتیم پارک شهر. با همسایه روبرویی مون، فروغ خانم عزیز دلم که این روزا سخت مریضه و آلزایمر گرفنه. تنها همسایه به جا مانده از دوران خوش زندگی در خانه پدری. سالهایی که مدرسه می رفتم. سیزده به در. کابوس تموم کردن مشقهای عید بود. تا پاسی از شب بیدار می موندم و با گریه مشقارو تموم می کردم. اما این سیزده بدر مال اون سالیه که هنوز مدرسه نمی رفتم. مادر، ما بچه هاشو برای سیزده بدر برده بود آب کرج........ همونجایی که سالهاست به یاد اون روز به یاد موندنی، صدها بار پیاده گز کردم تا بویی از اون روزای خوش با هم بودن خانواده رو حس کنم...........