من عاشق و دیوانه این دخترم


نمیدونم از کی این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم که چون دختر ندارم،موجود سعادتمندی نیستم....دوتا پسر شیطون داشتم که برای شلوغ کردن کل فامیل کافی بودن!!!دلو به دریا زدم....بی ادبی نباشه...آقا کریم رو گول زدم....تا چهار ماه بعد از بارداری حتی به کریم هم نگفته بودم که باردارم...وقتی اولین تکونهای دخترم شروع شد...زندگی برام رنگ دیگه ای گرفت....آرومتر از پسرا لگد میزد و همش یه گوشه ای نزدیک قلبم آروم می گرفت.....برای همین ایمان داشتم که دختره!!!!اسمش رو هم انتخاب کرده بودم"کتایون"...کلی هم دفتر برای مدرسه رفتنش جلد کرده بودم...براش پیرهن دخترونه هم دوخته بودم...
دوران بارداری هر سه تا بچه هام از شیرین ترین دوران عمرم بوده...این یکی که دیگه همش عشق بود وشور.................
نهم اسفند 1368،دیکته علی رو گفتم و روانه مدرسه کردمش....به رضا گفتم که مواظب مامان بزرگ باشه تا من برم براش یه خواهر کوچولو بیارم...رضا هنوز امید داشت که شاید داداش باشه و تیم فوتبال تشکیل بدن!!!!با کریم پیاده راه افتادیم طرف بیمارستان شریعتی....کریم سخت مریض بود....رفتم تو بخش و کریم برگشت خونه....وقتی دخترم به دنیا اومد....فقط پرسیدم: دختره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دکتر گفت:بله یه دختر سالم!!!!!!!!!!!!!!!! دنیا مال من بود...بعد از نیم ساعت دخترم رو تو آغوش داشتم....خودم تا فردا صبح ازش مراقبت کردم...شستمش...شیر دادم بهش....بوش کردم و تا صبح گریه کردم!!!!!!!!!!!!!!ا اتاق ما شش تخته بود...پنج تامون دختر دار شده بودیم و یکی بعد از چهار تا دختر،صاحب پسر شده بود!!!!حاکم اتاق بود!!!!حس افتخار و برتری بر ما دختر زایان،تمام وجودش رو فرا گرفته بود ....وقتی گریه منو میدید،دلداریم می داد و می گفت:بعدی پسر میشه!!!!!!!!!! من خوشحال ترین مادر دنیا بودم....عشق و محبتی که کتایون در زندگی به من داده، بی نظیره!!!!!!!!!!! من عاشق و دیوانه این دخترم !!!!!!!!!!!!!!!!!