بیست و سه سال


ساده بود و صاف و شفاف....در آخرین دیدارمان گفت:کفشهایم راجفت کرده ام و آماده رفتنم....اما من سرگرم به کار بچه هایم بودم....گمان بردم،بعد از رفتن ما می خواهد جایی برود.....آخرین نگاهش هنگام خداحافظی؛ نگاه غریبی بود....آتش به دلم انداخت..... امشب هفدهمین سالی است که او را از دست داده ایم.....هنوز نمیتوانم در باره او بنویسم و اشکهایم جاری نشود....می گفت:پنج-شش ساله بودم که هنوز سحر نشده،به همراه پدرم به کشتزار می رفتم برای تریاک گیری....باید قبل از سپیده کار مان را تمام می کردیم....در آخر کار پدرم قدری تریاک به من بابت مزد کارم می داد و من همراه مادرم به بازار می رفتم تا با فروش آن لباس و کفشی تهیه کنم...... اینگونه بود که فرزند از کودکی یار و یاور پدر شده بود. وقتی پدرو مادرم در کنار چشمه،به هم دل بسته بودند....همین پدر مانع ازدواج انها شده بود....چون نمی خواست دخترش را به غریبه بدهد...اما مادر به عهدش با پدر وفادار ماند و منتظر........ بیست و سه سال عاشقانه با پدر زندگی کرد....تمام سختی ها و مشقات را به جان خرید.....وقتی پدر ما را ترک کرد.....شد تمام زندگیم. ز اول هم تمام زندگیم بود......سخت است برایم از او نوشتن....هیچ وقت نتوانستم آرزوها و رویاهای او را برآورده کنم....شاید برایش فرزند خوبی نبودم ولی او برایم عزیزترین و خواستنی ترین موجود دنیا بود....تمام یادگارهای پدر و مادرم در همین صندوقی است که روزی مادر تمام جهازش را در آن جا داده بود!!!! یاد و خاطره اش گرامی باد.