صدری جهان


صدری جهان، این روزها اصلن حال خوشی ندارد. بعد از سال ها زندگی سخت و مشقت بار، این روزها گرفتار الزایمر شده. هرچند به نظر من الزایمر در روزهای پیری او برای خودش سعادتی است ولی فرزندانش، از دستش به ستوه

آمده اند.


نامش را صدری جهان نامیدند. تنها فرزند یک زن و شوهر جوان تالشی بود که یکسال پس از تولد او از یکدیگر جدا شدند. پدر ترک دیار کرد و مادر بار دیگر بختش را امتحان. اما صدری جهان کوچک به مادر بزرگش سپرده شد تا زندگی را بدون پدر و مادر ادامه دهد. زیبا بود و نازک اندام. اما مغرور و قوی. چهارده سال بیشتر نداشت که به اصرار دایی و مادر بزرگش و علی‌رغم مخالفتهای خودش، او را به عقد مردی که می توانست پدرش باشد؛ در آوردند. صدری جهان چهارده ساله را که به شدت مربض بود و تنش تب دار، به اسب بستند و از تالش روانه میان گسکر کردند. همان شب او را با تن تبدار به حجله فرستادند.

پنج دختر و سه پسر به دنیا آورد. کارهای شالی زار و نگهداری از گاو و گوسفند؛ و تمام کارهای خانه را به عهده گرفت.

در سکوت. کم حرف می زذ و بیشتر کار می کرد.

از میان فرزندانش، از همه بیشتر به پسر کوچکش، کامران عشق می ورزید. کامران هم مثل مادر کم حرف و صبور بود و بسیار مهربان.

این روزها، نمی دانم صدری جهان هم فهمیده که کامرانش خود را حلق آویز کرده یا نه؟ نمی دانم در دل او چه می گذرد؟ او را که دیدم، گریه نمی کرد ولی بیقرار بود. دخترش می گفت: شب قبل ازخود کشی کامران؛ ننه خیلی بی‌قرار بود و مرتب لالایی می خواند. وقتی از او می پرسیدیم برای که لالایی می گوید، آرام جواب می داد: ساکت، کامرانم را می خوابانم.
آلزایمر خیلی هم بد نیست!!ها