...یادش بخیر...تو دوران انقلاب


...یادش بخیر...تو دوران انقلاب که مدرسه رو بی خیال میشدم و می رفتم تظاهرات جهت سر نگونی ....با دو تا مبارز دیگه که هم سن و سال خودم بودن....دوست شده بودم و سه تایی قرار می ذاشتیم برای شرکت در تظاهرات...اسم یکیشون احمد بود و خیلی آقا....اون یکی هم پسر بود ولی هر چی فکر می کنم اسمش رو به خاطر نمیارم.....دو سه بار با اونا رفتیم قهوه خونه جهت خوردن دیزی و رفع گرسنگی....تا توان بیشتری برای مبارزه به دست بیاریم...بچه که بودم قهوه خونه رو از پشت شیشه نظاره کرده بودم ولی افسون نشستن تو قهوه خونه منو رها نکرده بود....هنوزم خیلی دوست دارم برم قهوه خونه های قدیمی....ولی خوب دیگه نمیشه گویا....الغرض....تا پیروزی انقلاب اون بچه ها رو میدیدم ولی بعد از اون،دیگه همدیگه رو گم کردیم.....سال 58 با داداش مسعود و مامانم داشتیم می رفتیم جایی....پیاده هم بودیم...یهو چشمم افتاد به همونی که اسمش یادم رفته بود....اهان یادم اومد...اسم اونم مسعود بود!!!!تا اومدم برم طرفش و باهاش سلام و علیکی بکنم....مثل این که مار گزیده باشدش...با قیافه ترسان به دو از کنارمان دوید.....مادرم و مسعود اصلا متوجه نشدن...ولی من خشکم زده بود....لابد فکر کرده بود اگه داداشم یا مامانم منو با اون موقع سلام علیک ببینن....یه دونه تو گوش من می زنن!!!!!اخیلی ازش بدم اومد..حالام پشیمونم چرا این مطلبو نوشتم که بعد سی و چهار سال اسمش یادم اومد....منظور خاصی از نوشتن این مطلب نداشتم....فقط اگه کسی پایه بود یه روز بریم یه قهوه خونه قدیمی و سنت شکنی بکنیم....من پایه ام....همین!!!!روز و روزگار بر شما خوش باد

بیست و سه سال


ساده بود و صاف و شفاف....در آخرین دیدارمان گفت:کفشهایم راجفت کرده ام و آماده رفتنم....اما من سرگرم به کار بچه هایم بودم....گمان بردم،بعد از رفتن ما می خواهد جایی برود.....آخرین نگاهش هنگام خداحافظی؛ نگاه غریبی بود....آتش به دلم انداخت..... امشب هفدهمین سالی است که او را از دست داده ایم.....هنوز نمیتوانم در باره او بنویسم و اشکهایم جاری نشود....می گفت:پنج-شش ساله بودم که هنوز سحر نشده،به همراه پدرم به کشتزار می رفتم برای تریاک گیری....باید قبل از سپیده کار مان را تمام می کردیم....در آخر کار پدرم قدری تریاک به من بابت مزد کارم می داد و من همراه مادرم به بازار می رفتم تا با فروش آن لباس و کفشی تهیه کنم...... اینگونه بود که فرزند از کودکی یار و یاور پدر شده بود. وقتی پدرو مادرم در کنار چشمه،به هم دل بسته بودند....همین پدر مانع ازدواج انها شده بود....چون نمی خواست دخترش را به غریبه بدهد...اما مادر به عهدش با پدر وفادار ماند و منتظر........ بیست و سه سال عاشقانه با پدر زندگی کرد....تمام سختی ها و مشقات را به جان خرید.....وقتی پدر ما را ترک کرد.....شد تمام زندگیم. ز اول هم تمام زندگیم بود......سخت است برایم از او نوشتن....هیچ وقت نتوانستم آرزوها و رویاهای او را برآورده کنم....شاید برایش فرزند خوبی نبودم ولی او برایم عزیزترین و خواستنی ترین موجود دنیا بود....تمام یادگارهای پدر و مادرم در همین صندوقی است که روزی مادر تمام جهازش را در آن جا داده بود!!!! یاد و خاطره اش گرامی باد.