اول فروردین سال چهل وشش،حیاط خونمون تو محله دخانیات تهران، اولین لباس عیدی که کاملا بیاد دارمش، مدتها بود که شبا بالای سرم می ذاشتم و بهش دست می کشیدم تا خوابم ببره، با بچه های محل. سعید داشی تازه دوربین لوبیتل خریده بود... فقط برید تو بحر هوای اون روزا.... یکی بافتنی پوشیده... یکی آستین کوتاه... مهم این بود که لباس هممون نو بود... ساعت کشی هم داشتم...
یه کیف هم اون سال داشتم...
برای عیدی ها...
کلاس دوم راهنمایی میرفتم مدرسه مهیار. مدرسه ام تو خیابون شیر و خورشید بود. نرسیده به چهارراه عباسی. سر کوچه مدرسه یه دکون کفاشی بود. کفاشی محمدی. اولین بار حسنو دم دکون باباش دیدم. نگاهمون به هم افتاد .من عاشق شده بودم. اونم یه لبخند زد و من بیشتر عاشق چالای صورتش شدم. از اون به بعد فقط خودم میدونستم که چقدر ازش خوشم میاد. دوست شعیب بود و گاهی می اومد درخونه دنبال شعیب. من که بچه کوچیکه خونه بودمو وظیفم باز کردن در بود باعلاقه و اشتیاق بیشتری این کارسابقا سخت و اکنون شیرینو انجام میدادم. شاید اونو ببینم!! هیچ وقت باهم کلامی صحبت نکردیم. من خاطرخواهش شده بودم و اون انگار اصلا نفهمیده بود!.............. بعدازبیست سال که اون مدتی رو زندان بود و منهم سه تا بچه داشتم یه روز با رضا و کتی رفتیم مدرسه رو به بچه ها نشون بدم شاید اونو هم ببینیم!! دیدمش بچه ها رو هم معرفی کردم. هنوز نگاهش شیرین بود ولی من دیگه هیچ حس قشنگی از دیدنش بهم دست نداد..... قدش به زحمت تا شونه های من میرسید و از اون ابهتی که قدیما داشت خبری نبود. فکر میکنم اون به من هیچ احساسی نداشته بود از اول. ولی برای من همیشه اولین عشق نوجوانیم بوده و خواهد بود!!
دو سه ماهی از مرگ میرزا باقر گذشته بود.یه ماه مونده بود به باز شدن مدرسه ها. یه روز مسعود فهمیده بود من دلتنگم. منو برد بیرون تو خیابون نوروزی باهم حرف بزنیم. اون بود که منو کتابخون کرده بود. اون روز خیلی باهام حرف زد و گفت: آباجی غصه هیچ چیزو نخور. هرچی می خواهی خودم برات می خرم. اشک تو چشمام جمع شده بود. سیزده سالم بود. خجالت می کشیدم بهش بگم من سه ساله عاشق یه عروسکم که تو مغازه خورشیده. با هم رفتیم مغازه و اون عروسکو که چهارده تومن قیمتش بود برام خرید. من بیشتر خجالت کشیدم. آخه اون فکر می کرد من کتاب می خرم. منو بوسد و گفت: حتما با عروسک خوشحالتری. اون عروسک اولین عروسک واقعی من بود. مسعود تمام پولشو برای من خرج کرده بود و من درسیزده سالگی به یکی از آرزوهام رسیده بودم!
نمی دونم چه سرّی بود که مرحوم ابوی
به خواب همه ی دوست و آشنا و فامیل اومده بود الّا من ِبدبخت! حتی بتول خانوم روضه
خون محلمون که معروف به "بتول کوری" بود بابامو صحیح و سالم و خوشگل و
خندان در میونه ی حال و احوالپرسی با بقیه ی رفتگان محل دیده بود...
راستش من زیاد تو پی غم و اندوه برای بابام نبودم... من مادرمو داشتم و این
مهمترین چیز بود! زهرا خانوم زن کم حرف، صبور و مهربونی بود که هوای همه رو داشت،
مخصوصا من که ته تغاریش بودم...
تا وقتی اونو داشتم از هیچکس و هیچ چیز باکیم نبود... دیگه تصمیممو گرفته بودم
باید یه جوری خوشحالش می کردم !
صبح که از خواب پاشدم بی مقدمه گفتم: "من دیشب خواب بابا رو دیدم!"
مامانم با تعجب گفت: "تو؟؟؟!!!" گفتم: "آره. مگه من
چمه؟؟" گفت: "حالا چی دیدی؟" فکر اینو نکرده بودم!!!!! حالا باید
چی می گفتم؟ یکم من و من کردم و گفتم: "هیچی، خوب بود به همه سلام رسوند، گفت
من اینجا هیچ ناراحتی ای ندارم جز غصه ی این دختره انسی!!! این بچه پول تو جیبیش
خیلی کمه، خودتون یه فکری بکنید ..."
دررررررررررر رفتم تو کوچه!!!! شب که مامان قضیه رو برای داداشا تعریف کرد، خندیدن و نتیجه اینکه پول تو جیبیم پنجزار اضافه شد. یه
پیروزی بزرگ ... !
مادر خدا بیامرزم با ناصرالدین شاه یه همفکری کوچکی داشت.هردو عاشق مجلس روضه خونی بودن. نمی دونم مامانم دلش از کجا خون بود که سیزدهم هر ماه تو اتاق بالایی خونمون مجلس روضه خونی راه میانداخت. هرچی فکر می کنم یادم بیاد حداکثر چند نفر تو اون اتاق جا می شدن که مامانم ربابه خانمو که پیر بود و موش از ...نش بلغور میکشید برای چای دادن به جماعت دعوت می کرد تا صندوق خونه رو هم اشغال کنن عقل نداشته م به جایی قد نمیده!! عمه هام با کلاس بودن و روضه نمی اومدن، اما یه مادر بزرگ همسن الان جنتی داشتم که از موقعی که یادم می اومد کر بود و باید داد میزدیم تا بفهمه، بابا سلام کردیم!!! پای ثابت روضه بود و یه گریه ای می کرد که باید یکی گلاب روش می پاشید تا از کما خارج شه!
از مبلمان خونه ام فقط یه صندلی قدیمی لهستانی داشتیم که مخصوص روضه خونا بود، هر وقتم من می رفتم روش میشستم، مامانم می گفت: "اون مال آقاس، بیا پایین!!!" انگار می دونست یه روزی همین روضه خونایی که 15زار میگرفتن جماعتو به گریه می انداختن یه روزی رو این صندلیا تکیه می زنن و به ریش هممون می خندن!!!
تنها کٍیفی که روزای سیزدهم هر ماه داشت آزادی مطلق من تو کوچه بود !!!
روزشو هیچ وقت فراموش نمی کنم: 5 مهر 1365
چند روزی میشه که اومدیم خونه ی احمدآقا اینا، از صابخونهی جدید و زنش یکمی می ترسم. مرتب راه پله ها رو تمیز می کنم، کفش ها رو هم مرتب!
علی سه سالشه و رضا یکسال و نیمه. با مهین خانم قرار گذاشتیم بریم دروازه شیراز.
{دروازه شیراز یه میدونه و یه استخر وسطش با چندتا نیمکت}. می شینیم روی نیمکتها و سخنرانی من آغاز می شه: " من خیلی به بچه هام میرسم، روزی 7-8 ساعت براشون کتاب می خونم که شعرهارو حفظ کنن. به نظافت خونه خیلی اهمیت می دم و توالتو با بتادین می شورم و ..."