عروسک


دو سه ماهی از مرگ میرزا باقر گذشته بود.یه ماه مونده بود به باز شدن مدرسه ها. یه روز مسعود فهمیده بود من دلتنگم. منو برد بیرون تو خیابون نوروزی باهم حرف بزنیم. اون بود که منو کتابخون کرده بود. اون روز خیلی باهام حرف زد و گفت: آباجی غصه هیچ چیزو نخور. هرچی می خواهی خودم برات می خرم. اشک تو چشمام جمع شده بود. سیزده سالم بود. خجالت می کشیدم بهش بگم من سه ساله عاشق یه عروسکم که تو مغازه خورشیده. با هم رفتیم مغازه و اون عروسکو که چهارده تومن قیمتش بود برام خرید. من بیشتر خجالت کشیدم. آخه اون فکر می کرد من کتاب می خرم.  منو بوسد و گفت: حتما با عروسک خوشحالتری. اون عروسک اولین عروسک واقعی من بود. مسعود تمام پولشو برای من خرج کرده بود و  من درسیزده سالگی به یکی از آرزوهام رسیده بودم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد