خوابی که ندیدم


نمی دونم چه سرّی بود که مرحوم ابوی به خواب همه ی دوست و آشنا و فامیل اومده بود الّا من ِبدبخت! حتی بتول خانوم روضه خون محلمون که معروف به "بتول کوری" بود بابامو صحیح و سالم و خوشگل و خندان در میونه ی حال و احوالپرسی با بقیه ی رفتگان محل دیده بود...
راستش من زیاد تو پی غم و اندوه برای بابام نبودم... من مادرمو داشتم و این مهمترین چیز بود! زهرا خانوم زن کم حرف، صبور و مهربونی بود که هوای همه رو داشت، مخصوصا من که ته تغاریش بودم...
تا وقتی اونو داشتم از هیچکس و هیچ چیز باکیم نبود... دیگه تصمیممو گرفته بودم باید یه جوری خوشحالش می کردم !
صبح که از خواب پاشدم بی مقدمه گفتم: "من دیشب خواب بابا رو دیدم!" مامانم با تعجب گفت: "تو؟؟؟!!!" گفتم: "آره
. مگه من چمه؟؟" گفت: "حالا چی دیدی؟" فکر اینو نکرده بودم!!!!! حالا باید چی می گفتم؟ یکم من و من کردم و گفتم: "هیچی، خوب بود به همه سلام رسوند، گفت من اینجا هیچ ناراحتی ای ندارم جز غصه ی این دختره انسی!!! این بچه پول تو جیبیش خیلی کمه، خودتون یه فکری بکنید ..."
دررررررررررر رفتم تو کوچه!!!! شب که مامان قضیه رو برای داداشا تعریف کرد
، خندیدن و نتیجه اینکه پول تو جیبیم پنجزار اضافه شد. یه پیروزی بزرگ ... !

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد