به خودکشی هم کرد.عمــــه جان که برای سرکشی اوضاع عروسا و دامادای فامیل سفری یکماه رو به طهـــــــــــران ترتیب داده بود، نشست اول رو تو خونه ی ما برگزار کرد. حرفای مهین رو شنید و سخنرانی رو به دست گرفت. اول از همه رو کرد به پدرم و گفت: بِـــرادر تو از من بزرگتری. ما پیـــــرو پاتـــالیم فکرمان خوب کار نَمی کُند همین بابای خدانیامرزمان دیــــــــــوانَه شده بود. دخترای دسته ی گل و نوه های حـــاج ملاعلی واعظَ داد به یه مشت گَـــــــــــــدا گودول. می گفت شوهرتو سید اس مومن اس دُرُس کـــارس ، ای به سرش بخورد مومن و سیدی و دُرُس کاری !! این اندازه ی گاو نَمی فهمدد. خاک بر سرِ قدیمیا، کول بر سر قدیمیا، نفهم بودن، منِ بچَه تو دالان گـُــــــــــردو بازی می کردم همه ی پسرارم مِی بردم! مادرم آمد من و صدا زد گفت امشب مهمــان داری. لباستَ عوض کن. من بچَه بودم. گفتن چای ببر آقا تو را ببیند. رفتمان در اتاق، سه چار تا پیرمرد بودن نفهمیدیم کدامشان دامادس.