-
پنج سالم بود .....
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 00:04
پنج سالم بود که زهرا خانم عزیز تصمیم گرفت بره اکابر. من م که مثل گل سینه ش! و به تعبیر جوونای امروز سریش بودم و یه لحظه ازش دور نمی شدم. به ناچار راهی اکابر شدم کلاسای اکابر عصرها تو مدرسه آزاده پهلوی تشکیل می شد. مدرسه ای که بعدها شادترین وشیرین ترین لحظات بچگی مو توو اون سپری کردم. عصر که می شد زهرا خانم دفتر و...
-
فراری
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1391 23:27
صورتمو حسابی چسبوندم به شیشه. چشامو تنگ کردم تا بهتر ببینم. شیشه کثیف بود. داخل قهوه خونه پر از دود بود. شاگرد قهوه چی با دستمال یزدی عرقشو پاک می کرد و تند تند چای می برد سر میزا. همه حواسم به صفحه جعبه جادویی دوخته شده بود. صداش نمی اومد ولی یه تصویر نه چندان واضحی رو می دیدم. هنوز سریال فراری شروع نشده بود. آگهی...
-
گوسفند نذری
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 23:50
زنگ مدرسه رو که آقای درودی با چکش به صدا در می آورد، دیگه دل تو دلمون بندنمی شد... همدیگرو هل می دادیم تا زودتر به در حیاط مدرسه برسیم. مسیر بعدی دکون زری خانوم بود که قره قورت روزانه رو بخریم، پشت انگشتمون بچسبونیم و تا خونه نم نم خدمتش برسیم. نزدیک خونه قره قورت کار خودشو کرده بود و دل ضعفه رو گرفته بودیم...از سر...
-
یک روز سگی
شنبه 13 آبانماه سال 1391 00:58
نمی دونم تا حالا برای شما هم پیش اومده یا نه ؟ اینکه بعضی روزا خیلی سخت بگذره؟ منظورم اینه که یه جورایی همه چی در هم بپیچه و اون روز از نظر کاری وتفریحی و ... روز سگی باشه؟ البته دور از جون شما! دوشنبه برا من همچی روزی بود. صبح اشتباهی سوار یه اتوبوس دیگه شدم. روز کاری سختی داشتم. دیگه حسابی کلافه شده بودم، همکارم یه...
-
محمد آقا
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 21:48
یادش بخیر و روحش شاد... محمد آقا که محبوب دل همه فامیل بود ومرد خیلی مظلومی بود، شوهر عمه بلقیسم بود.... بلقیس خانم که خوشگلترین دختر پدر بزرگم بود و زن محمد آقا، یه کمی اخلاقش تند بود. در واقع بلقیس خانم حاکم مطلق خانه بود... هر موقع می دیدیش در حال حرص خوردن بود... مدام از سادگی محمد آقا گله می کرد.... فرمان می داد...
-
کریمه
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 00:26
اولین بار که بدون ماسک چهره شو دیدم، تو اتاق دکتر روی تخت معاینه نشسته بود...خدایا چقدر قشنگ بود این دختر... چشماشو قبلا دیده بودم ولی صورتش رو نه... مثل ماه بود... لباش با وجود کم خونی که داشت، رنگ انار سرخ بود... کریمه اهل مزار شریفه... از بیمارای قدیم دکتره....5 سالش که بوده بعد ازاعدام نجیب الله، پدرش که استاد...
-
عید اون سال
جمعه 28 مهرماه سال 1391 13:03
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA اول فروردین سال چهل وشش،حیاط خونمون تو محله دخانیات تهران، اولین لباس عیدی که کاملا بیاد دارمش، مدتها بود که شبا بالای سرم می ذاشتم و بهش دست می کشیدم تا خوابم ببره، با بچه های محل. سعید داشی تازه دوربین لوبیتل خریده بود... فقط برید تو بحر هوای اون روزا.... یکی بافتنی...
-
اولین عشق ...
جمعه 28 مهرماه سال 1391 12:43
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA کلاس دوم راهنمایی میرفتم مدرسه مهیار. مدرسه ام تو خیابون شیر و خورشید بود. نرسیده به چهارراه عباسی. سر کوچه مدرسه یه دکون کفاشی بود. کفاشی محمدی. اولین بار حسنو دم دکون باباش دیدم. نگاهمون به هم افتاد .من عاشق شده بودم. اونم یه لبخند زد و من بیشتر عاشق چالای صورتش شدم. از...
-
عروسک
جمعه 28 مهرماه سال 1391 12:41
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA دو سه ماهی از مرگ میرزا باقر گذشته بود.یه ماه مونده بود به باز شدن مدرسه ها. یه روز مسعود فهمیده بود من دلتنگم. منو برد بیرون تو خیابون نوروزی باهم حرف بزنیم. اون بود که منو کتابخون کرده بود. اون روز خیلی باهام حرف زد و گفت : آباجی غصه هیچ چیزو نخور. هرچی می خواهی خودم...
-
خوابی که ندیدم
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 18:54
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA نمی دونم چه سرّی بود که مرحوم ابوی به خواب همه ی دوست و آشنا و فامیل اومده بود الّا من ِبدبخت! حتی بتول خانوم روضه خون محلمون که معروف به "بتول کوری" بود بابامو صحیح و سالم و خوشگل و خندان در میونه ی حال و احوالپرسی با بقیه ی رفتگان محل دیده بود... راستش من زیاد...
-
روزای سیزدهم هر ماه
جمعه 21 مهرماه سال 1391 00:26
مادر خدا بیامرزم با ناصرالدین شاه یه همفکری کوچکی داشت.هردو عاشق مجلس روضه خونی بودن. نمی دونم مامانم دلش از کجا خون بود که سیزدهم هر ماه تو اتاق بالایی خونمون مجلس روضه خونی راه میانداخت. هرچی فکر می کنم یادم بیاد حداکثر چند نفر تو اون اتاق جا می شدن که مامانم ربابه خانمو که پیر بود و موش از ...نش بلغور میکشید برای...
-
خدا بیامرزه رفتگان ...........
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 02:16
خدا بیامرزه رفتگان همه رو. پدرم دیر ازدواج کرده بود. من همسن نوه های عمه هام بودم. ولی با وجود تفاوت سنی زیاد عاشق عمه هام بودم. عمه کوچیکم معلم کلاس اول همه خواهرزاده هاوبرادرزاده ها بود. معرکه بود تو درس دادن. زیاد هم سر کلاس به ما رو نمی داد که پر رو نشیم و سوءاستفاده نکنیم!! عمه بزرگم که من عاشق و مریدش بودم و...
-
روزشو هیچ وقت فراموش نمی کنم
جمعه 7 مهرماه سال 1391 02:36
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA روزشو هیچ وقت فراموش نمی کنم: 5 مهر 1365 چند روزی میشه که اومدیم خونه ی احمدآقا اینا، از صابخونهی جدید و زنش یکمی می ترسم. مرتب راه پله ها رو تمیز می کنم، کفش ها رو هم مرتب! علی سه سالشه و رضا یکسال و نیمه. با مهین خانم قرار گذاشتیم بریم دروازه شیراز. {دروازه شیراز یه...