روزنامه

از وقتی با مادرم رفتم اکابر و یه ذره با سواد شدم دیگه دل تو دلم بند نمی شد. دایم می خواستم سر از کار نوشته هادر بیارم. هر روز عصر اصغر آقا کیهانی که طفلک جشماش هم چپ بود و خیلی هم مهربون بود در خونه رو میزد تا برای بابام روزنامه بیاره، می دویدم درو باز می کردم. مودبانه سلامی می کردم. نگاش می کردم که ببینم با من حرف می زنه یا جای دیگه ای رونگاه میکنه. روزنامه رو می گرفتم وبه بابام می دادم. روی زانوای بابام می شستم واون روزنامه می خوند. کم کم به منم روز نامه خوندن رو یاد داد. می پرسید؟ این چیه؟ منم اونقدر درست و غلط جواب می دادم که دیگه یه چیزایی یاد گرفته بودم. ویتنام. هوشی مینه. موشه دایان. جانسون. گلدامایر. اسراییل. ناصر. اسد. شوروی. اینا همش از اون روزا یادمه. از وقتی یادمه جنگ بود و جنگ. یادمه بابام به آمریکاییا ناسزا می گفت و طرفدار ویت کنگا بود. به اسراییل هم بد وبیراه می گفت و از عرفات دفاع می کرد. جهل وشش سال از اون روزا گذشته. خیلی خاطرات شیرین از گذشته ها یادم رفته. بابام. مامانم. کسانی که عاشقشون بودم همه رفتن اون دنیا. اما هنوز که هنوزه این جنگ لعنتی بین اعراب و اسراییل ادامه داره و هنوز اعصاب همه رو داغون می کنه. به نظر شما اگه یه روز نوه دار شدم. بهش روزنامه خوندن رو یاد بدم؟ تا اون روز هنوز جنگ ادامه داره؟