مهر مادری و خانه پدری

مهر مادری و خانه پدری برای من شیرین ترین خواستنی های عمرم بوده. از مهر مادری که بی دریغ بهره مند بودم و سه چهار ساله بودم که پدرم به زحمت یه خونه نقلی که کل مساحتش پنجاه و هفت متر مربع بود رو برامون خرید. روز اثاث کشی رو یادم میاد. مامانم دستمو محکم گرفته بود و باهم از کوچه ندیمی گذر کردیم. خونه شاید کوچیک بود ولی برای من و شاید خواهر و برادرام. به یاد ماندنی ترین خونه عمرمون بوده. راحت ترین خونه ایی که تا حالا توش سر کردم. کوچیک بود ولی با قلبای مهربون و بزرگ پدر و مادرم؛ بیشتر از هر خونه ایی رنگ مهمون رو به خودش دید. دو تا اتاق داشت با یه صندوق خونه. آشپزخونه کوچیک ویه مستراح. اتاق پایین روزها اتاق نشیمن بود و شبها اتاق خواب. پدرم یه دشکچه داشت که بالای اتاق پهن بود و روش می نشست و کتاباش کنارش ولو بود. ناسخ التواریخ. تذکره الاولیا. فیه مافیه. بوستان سعدیو شاهنامه. گاهی هم دوستاش می اومدن وبه نوبت بساط شاهنامه خوونی راه می افتاد. مادرم هم در کمال ادب و مهمون نوازی ازشون با چای پذیرایی می کرد. وقتی مه لقا خانم و منیر خانم هم با شوهراشون می اومدن انگار دنیا رو به مامانم می دادنفوری از تو صندوق جهازش دو تا چادر نماز سفید که گلای ریزی داشتن در می اورد و با احترام چادراشونو می گرفت و تا می کرد و اونا رو می داد تا سرشون کنن.هنوز که هنوزه، چادر نماز مادرم بوی خوش مه لقا خانوم رو میده مهم نبود که ناهار چی باشه مامانم تمام تلاشش رو می کرد. سر سفره اول عشق بود و صفا. وقتی مهمون می اومد، مامان بشقابای چینی شو از صندوق خونه در می اورد. بعد از ناهار گپ می زدن و درد دل.خونه برام عین امنیت و مهر و صفا بود. آزاد آزاد بودیم. عصرای تابستون مامان حیاط رو می شست ویه گلیم تو حیاط پهن می کرد. بابا گاهی به حیاط می اومد؛ انگار همون دشکچه کوچیکش براش کفایت می کرد. اگه یه پرتقال پوست می گرفت. بین همه تقسیم می کرد و خودش برگ آخر رو می خورد. عادتی که الان به داداش مسعودم رسیده. صبح که بابا می رفت اداره و بچه ها می رفتن مدرسه. من با مامان تنها بودم اتاقارو جارو می کردناهار می پخت. رختارو می شست رادیو از اول صبح روشن بود. ساعت ده صبح برنامه خردسالان پخش می شد که من مشتری همیشگیش بودم. مامان بی سرو صدا به امور خونه مشغول بود. زیاد اهل کوچه رفتن نبود، اما حواسش بود که کدوم همسایه سردرد داره تا براش گل گاو زبون و سنبل الطیب دم کنه وببره. دلم خیلی براشون تنگ شده. برای آغوش پر از مهر ومحبتشون دلم برای جا خوش کردن زیر عبای بابام و جادر مامانم تنگ شده. اما واقعیت اینه که دیگه اونارو نمیتونم ببینم این میل به دیدنشون رو باید یه جورایی برای خودم حل کنم. شاید تکه هایی از پدر و مادرم رو باید توی وجود خواهر و برادرام پیدا کنم. باید خوب ببینم. حتما پیدا می کنم.