زهرا خانم رند


از مادرا که بپرسی کدوم بچه تو بیشتر دوست داری؟ رو ترش می کنن وبا یه لحن تند و نگاه عاقل اندر سفیه می‌فهمونن که این سوالا یعنی چه؟ بعدشم فوری انگشتای دستشونو نشون میدن و اون جمله تابلوی معروف که همتون میدونین رو مثال میزنن. در همون وقت اگه کوتاه نیایی و بخواهی به یه نتیجه برسی، اوضاع کمی فرق می‌کنه. کم کم میگن همه بچه ها عزیزن ... ولی خوب بعضی ها مظلومترن ... بعضیها مودب ترن ..... بعضیها زیاد اذیت می‌کنن و........ توو تقسیم بندی این بعضیها تو خونه پدری عزیزم من در رتبه اول اذیت کنا بودم. بقول مادرم سرتق (سرتخ) و حاضرجواب بودم. آبجی خانم مربامون مهین بانو اصل دخترای خانه دار و با نشاط و آماده برای زندگی مشترک بود. کلا تو حال خودش بود و به زهرا خانم در امور خانه داری حال اساسی می داد. پسرام که شاه عسلای میرزا باقر بودن. اما تو این پنج تا بچه، داداش شعیب یه چیز دیگه ای بود. هم برا ما خواهر برادراش، هم برای بابا و مخصوصا مامان. سر سفره همیشه آروم بود. هر چی براش می‌کشیدن تشکر می کرد و سرشو می‌انداخت پایین. به عکس من که حواسم به بشقاب همه بود جز خودم! می گفتم به شعیب بیشتر دادی. شعیب فوری بشقابشو می‌اورد و قسمتی از غذاش رو می‌ریخت تو بشقاب من. این تازه یه نمونه بود. با همه چیه من راه می‌اومد. اینقدر ما بچه ها دعوامون می شد هیچ اثزی از قدیس ما نبود. هرگز با مادرم به تندی حرف نمی زد، به جز مادرجان نوکرتم و ا مادر دستتو می بوسم باهاش حرف نمیزد. تازگیها که شعیب داشی رو دیدم، فهمیدم چرا این پسر اینقدر محبوب دل مامانم بوده. سوای اینکه کلا پسر خوبی بوده، انگار سیبی بوده که با میرزا باقر از وسط نصفش کرده باشن! چه رندی بوده این زهرا خانم عزیزدل ما!